فریاد عصبانی ای کشید.

مردمک چشمهایش از شدت عصبانیت میلرزید.

_گفتم ازت متنفرم. ازینجا برو‌.

پوزخند زد. دستش را توی جیب شلوارش کرد و به دیوار تکیه داد.

+:تو ؟ تو هیچ وقت ازم متنفر نمیشی بچه‌جون.

فریاد دیوانه واری کشید. موهای قهوه ای رنگ حالت دارش را توی مشتش گرفت و داد زد

_:من ازت متنفرم

وسط فریاد هایش هق هق کرد

_:ازت متنفرم که نمیتونم ازت متنفر بشم.

و بعد با شتاب دوید و از مرد دور شد..