فریاد عصبانی ای کشید.
مردمک چشمهایش از شدت عصبانیت میلرزید.
_گفتم ازت متنفرم. ازینجا برو.
پوزخند زد. دستش را توی جیب شلوارش کرد و به دیوار تکیه داد.
+:تو ؟ تو هیچ وقت ازم متنفر نمیشی بچهجون.
فریاد دیوانه واری کشید. موهای قهوه ای رنگ حالت دارش را توی مشتش گرفت و داد زد
_:من ازت متنفرم
وسط فریاد هایش هق هق کرد
_:ازت متنفرم که نمیتونم ازت متنفر بشم.
و بعد با شتاب دوید و از مرد دور شد..
- ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊
- يكشنبه ۱۰ بهمن ۰۰