امروز از همان اولین روز سال هایی‌ست که هرگز دلت نمیخاهد داشته باشی.
همه چیز کسل کننده و خیلی سریع اتفاق میوفتد. ماما میگوید که نباید آبمیوه بخوریم. بابا میاید و یک لیوان ابمیوه به من میدهد و میگوید باید ان را بخوری.
و من نمیتوانم به حرف هیچکدامشان بکنم. تنها راه نجاتم این است که لیوان را چپه کنم. ابمیوه ها همه جای اتاق پخش شوند و لای انگشت های پایم را چسبوک کنند. و بعد ابمیوه را نه خورده باشم و نه نخورده باشم.
این کار عاقلانه نیست. اما تنها راه است.
به لیوان نگاه میکنم. نه جرئت خوردن ان را دارم و نه ریختن ان را.
جلد کتاب قدیمی م که بارها ان را خوانده ام زیر نور لامپ میدرخشد. تلوزیون برنامه ای درباره چیز هایی که هیچکس دوست ندارد بداند پخش میکند و ماما و بابا توی اشپزخانه مشغولند.
و من؛ انقدر احساسات متزلزلی درون وجودم دارم که هر لحظه ممکن است گریه کنم. لبهایم را بهم میچسبانم و بغضم را قورت میدهم.
سعی میکنم ابمیوه را به بچه ی نچسبی که موهای قارچی دارد و طبقه بالا زندگی میکند بیندازم. موفق نمیشوم.
ماما میگوید اگر میخاهی ان ابمیوه را بخور
ولی میدانم که ته دلش نمیخاهد ان را بخورم.
خسته ام.
دلم میخاهد ساعتها گریه کنم.
ماما میگوید بابا ابمیوه گیری را بعد اینکه مادربزرگ فرسوده و مریض ما دست کثیف ش را به ان مالیده شسته است.
ابمیوه را به محمد میدهم. هنوز هم دلم نمیخاهد ان را بخورم.
صدای بخاری،حرف زدن ها،پلاستیک ها،کابینت ها و ماشین ها سرم را به درد میاورد.
از همه چیز امروز متنفرم. البته موسیقی هایم را شامل نمیشود.
انها تنها راهند.
هیچکس حرف هایم را نمیفهمد. از همان روزی که این موضوع را درک کردم دیگر درباره ی خود واقعی م و علایق و افکار واقعی خودم با دیگران حرف نزدم.
این کمی ناراحت کننده ست‌‌. در نگاه اول شاید دلتان برای کسی مثل من بسوزد.
اما بعد مدتی همه چیز عادی میشود.البته اینکه درد را حس نکنی به این معنی نیست که درد و زخم تو خوب شده است‌. درواقع تو درد را انقدر حس کرده ای که دیگر یادت نمیاید بی درد بودن چگونه است. اینجاست که درد داشتن برایت عادی میشود.. و تو دیگر حس نمیکنی که درد داری. فقط حس میکنی که در حالت عادی‌ت هستی.
هرچند که این مسئله هم دردناک است..

پ.ن:سال نو همتونم مبارک:")