یکی بود یکی نبود. 

یه شهر کهنه بود، یه محله کهنه تر و یک عمارت کهنه تر تر هم بود‌‌.

و اونجا.. بین گرد و خاک و فانوس های کاغذی کوچه ها 

یک نفر خیلی اروم قدم میزد‌. 

اونجا ژاپن بود؛ ولی هاناهاکی وجود نداشت. هاناهاکی مسخره بود‌‌‌. توی قلب اون پسر هاناهاکی وجود نداشت. 

راستش رو بخواین اصلا ارزو میکرد کاش هاناهاکی توی قلبش باشه!  عشق که گل و بلبل نبود که وقتی یک طرفه باشه گلبرگ هاش ازهم بپاشه! عشق اتیش بود. عشق میسوزوند‌‌.

پسر انگشت های لاغر مردنی و سردش رو توی هوا تکون میداد. ریتم مورد علاقه ی آتیشش رو با پیانو ای که هیچ وقت وجود نداشت مینواخت و چیزی که توی قلبش بود (و هاناهاکی هم نبود) رو بزرگ تر و بزرگ تر میکرد. شایدم داغ تر؟

پسر از کوچه های سرد و تاریک و خاک گرفته رد شد.

راه رفت و راه رفت و پیانو زد. 

کم کم قلبش داغِ داغ شد. شایدم اتیش گرفت؟ 

پسر خسته شد. بدون توجه به گرد و خاکی که همه جا بود روی صندلی ای که بیرون انداخته شده بود نشست. دستهاشو بالا اورد و دوباره پیانویی که هیچ وقت نتونست داشته باشه رو لمس کرد.

دوباره همون اهنگ. دوباره اتیشش رو بیشتر کرد.

ولی اون حسش نکرد. شایدم کرد ولی به روی خودش نیاورد؟

شایدم انقدر حواسش پرت اون اهنگ بود که نفهمید؟

به هر حال. قلبش اتیش گرفت. اتیش از آئورتش بالا رفت و توی سیاه رگ ها و سرخ رگ هاش گُر گرفت. 

آتیش لبخند زد. طوری که توی بدنش میپیچید طرح موهای حالت دار عشقش رو داشت.

آتیش رگهاش رو سوزوند. استخونش رو پودر گرد و بالاخره به پوستش رسید. پوستش ترک ترک شد و مواد مذاب از زیرش دیده شدن. شایدم از لای ترک ها بیرون اومدن؟

هرچی که شد ؛ آتیش بیرون اومد. پسر رو سوزوند... ولی اون محل نداد. 

اتیش از ساق دست هاش بالا رفت و به مچش رسید، مچش که زیر شعله ها نا پدید شد به انگشت هاش رسید، 

وقتی انگشت هاش هم زیر اتیش غرق شدن به پیانو رسید؛ پیانویی که هیچ وقت وجود نداشت توی آتیش سوخت.

همه چیز؛ هرچیزی که به اون ربط داشت سوخت و سوخت و سوخت

اما نابود نشد. 

پسر تا اخر عمرش توی اتیش موند. عشقش نه خاموش شد و نه اونو کشت. 

عشقش فقط سوزوند و سوزوند و سوزوند.

عشق که گل و بلبل نبود. عشق آتیش بود.