روی نیمکت های چوبی ای که پر از پیچک بودن نشسته بودم. باد خنکی میوزید و موهایم را تکان میداد.

خسته-

صدای جیرینگ جیرینگ آشنای کوله ی پر از خرت و پرت پیر زن قصه گو به گوشم خورد. 

سرم را بالا گرفتم و دیدمش. اون هم به من نگاه میکرد.

از قیافه اش میشد فهمید که حال و روزم را میداند‌

روی اولین نیمکت نشست و آه بلندی کشید.

ارام گفت: کارما..

نگاهم کرد. چشمهایش میدرخشید

_:یه قصه دارم که به دردت میخوره..

و همین که لبهایش را تکان داد من توی داستان کهنه اش کشیده شدم..

 

روی صندلی کهنه ی چوبی ام نشستم و به اتش درون شومینه نگاه کردم. نوه هایم و دوستانشان که از مدرسه جادوگری‌شان بازگشته بودند با سر و صدا وارد خانه شدند.

_: عمه جوزفین!

_:مامان بزرگ!

نگاهی به چهار کودک کنجکاو و پر جنب و جوش انداختم. 

همگی شان یک راست سراغ من امدند.از نگاه هایشان میشد فهمید که چقدر سوال در ذهنشان دارند.

_:ماما بزرگ.. شما داستان کریس و جونا رو میدونین؟

_:میشه برامون تعریف کنین؟

_:توروخدا

_:اره اره

کلبه کوچکم پر از همهمه شد. دستهای چروکیده ام را بالا بردم و گفتم: اروم تر! یه روح نفرینی ۱۸۰ ساله نمیتونه اینهمه صدارو تحمل کنه!

بچه ها ساکت شدند.

صدایم را صاف کردم: اون داستان رو.. اره فکر کنم یادمه

بچه ها به وجد امدند.

ان داستان را به خوبی یادم بود.

***

سالها پیش قبل از اینکه بمیرم و به روح سرگردان و ضعیفی تبدیل بشم توی مدرسه ی جادوگری درس میخواندم.

یکی از هم گروهی های من جونا نام داشت. پسر زیبا و معصومی بود. چشمهایش درست شبیه جد بزرگش آبی رنگ بود و قدرت مخصوصش آب بود‌. توی گروه گریفیندور از همه سر تر بود‌.

در آن سوی ماجرا کریس از نوادگان مالفوی بود‌. و البته که مثل اجدادش نبود‌. اما امون از حرف مردم! اسمی که بد در رفته بود درست شدنی نبود.

کریس سالها عاشق جونا بود. هرکاری میکرد که خودش رو به جونا نزدیک تر کنه. اما جونا هربار از اون فرار میکرد‌.

جونا از کریس متنفر بود. حقیقتا اون هم فکر میکرد این پسر یک مرگ خوار شرور و نامرده‌.

سه سال تموم به همین روال گذشت. کم کم هم جونا کاسه صبرش پر شد و هم کریس.

جونا همیشه دربرابر کریس خودخواه و مغرورانه رفتار میکرد‌. به احساسات اون محل نمیداد و اصلا برایش مهم نبود که کریس چه حالی میشود وقتی با او اینگونه رفتار میشود‌.

قلب کریس بارها شکست و ناراحت شد؛ اما امیدوار بود و از جونا دست نمیکشید.

از اون طرف کریس هم مدام پاپیچ جونا میشد. شب تا صبح و صبح تا شب برای اون گل های طلسم شده و کادو میفرستاد‌. همیشه سعی داشت به اون نزدیک بشه و خودش رو توی قلب اون جا کنه. و جونا متنفر بود از اینکه دیگران درباره ی یک گریفیندوری که با یک اسلیدرینی دوست بود صحبت کنن.

در اخر یک روز جونا تصمیم خودش رو گرفت‌‌. با اینکه اهلش نبود اما دست به جادوی سیاه زد.

کریس هم همین کار رو کرد. همیشه دلش میخاست جونا عاشقش باشه. و دلش نمیخواست جونا رو طلسم عشق یا همچین چیزی بکنه

اما در نهایت عشق اون رو کور کرد...

_: بعدش چیشد ؟

صدای جیغ جیغی نوه ام مرا از جاپراند.

+:بعدش..

بعدش یک روز جونا توی غذای کریس معجونی ریخت که اون رو نسبت به جونا دلسرد و بی احساس کنه‌. درست عین حسی که جونا به کریس داشت.

و همون روز کریس توی نوشیدنی جونا معجون عشق ریخت. معجونی که باعث میشد جونا عاشق کریس بشه. درست مثل حسی که کریس به جونا داشت.

مکث کردم..

میتونین تصور کنین که بعدش چی شد.. ؟

این کارما بود.

کارما.