با استخوان هایی از جنس رنگ
در دشت های سبز
درکنارت میدوم 
دستهایمان تا ابد در هم 
و عشقمان تا همیشه پایدار میماند
گرمای اغوشت ، همچون نور مرا در خود حل میکند
انگشتانم میان موهایت، بی وقفه میرقصند
چشمهایم را تا ابد به نگاهت گره میزنم
اسمان بالای سرمان را ابی میکشم
باد را همبازی لباست میکنم
در قابی که هرگز واقعی نخواهد بود 
من و تو را ، ما میکنم 
منی که استخوان های زمخت دارد
قلموهارا میشوید
رنگ انگشت هایش را پاک میکند
قرص هایش را با جرعه ای اب مینوشد
و دریچه ای بر خیال داشتنِ دستهایت 
 بر روی دیوار نصب‌میکند