جآدوی موسیقی=)

پست‌پین‌شد.

ارزش گوش کردن داره .. لطفا پلی کنید :)

Interstellar

music image
~Farhan~

و گاهی واژه ها سکوت میکنند ؛

تا جادوی موسیقی حرف دل را بزند ...

  • نظرات [ ۱ ]
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • شنبه ۱۳ آذر ۰۰

    همه اینا بخاطر توئه (New ver)

    قبل از خواندن این پست؛ مطمئن شوید این پست ( کلیک ) را خوانده اید=)) + توضیحات در پی‌نوشت.

  • ۱۴
  • نظرات [ ۱۴ ]
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • شنبه ۶ خرداد ۰۲

    قرار نبود ستاره ی اینجا روشن بشه، ولی سلام.

    هنوزم یادش بود ، دوم مارس ، ساعت چهار صبح و هوای سرد نشویل که بخار نفس هاشونو توی آبی تیره ی آسمون حل میکرد. بارون میبارید و جسّه ی نحیف هیرا بعد از فرار از دست مامورین سی‌آی‌اِی  درحالی که از سرما میلرزید بهش چسبیده بود ، انقدر نزدیک که عطر سرد و ملیحش ریه هاش رو پر کرده بود. دستش رو دور شونه ی پسر انداخته بود و به چشمهای آرومش که خواب بودن و بخار نفس هاش زل زده بود. اون شب با خودش گفت " وای ، شبیه ستاره هاست. " بعد هم بدون اینکه قصد لعنتی خودش رو بدونه لبهاش رو به لبهای ا‌ون رسونده بود و بجای سه ماهی که از دور بهش نگاه کرده بود اون رو بوسید. با بخاطر آوردن چشمهای کهربایی و گرد شده ی پسر وقتی از خواب پریده بود و اون رو دیده بود که میبوسش پوزخند زد. کلت براقش رو که توی سیاهی شب میدرخشید بالا گرفت ، همیشه توی نشونه گیری حرفه ای بود و حالا هدفش درست دو متر اونطرف تر ، روبه روش ایستاده بود. وسط سینه ی سفید و درخشان پسر کوچکتر که زیر بارون خیس شده بود، قلب پاکش. 
    پسر با چشمهای بی‌گناه و متحیر بهش خیره شده بود ، واقعا شبیه ستاره ها بود، خصوصا وقتی اینطور مظلوم نگاهش میکرد. لب زد " هی..هیونگ، شوخی می..میکنی؟ " صورت زیباش درهم گره خورده بود و ترسیده تر از هروقتی بنظر میرسید. اشکهای درشتش از گونه هاش سر خوردن. با بی رحمی انگشت اشاره ش رو به ماشه کشید و بی تفاوت گفت " من جدیم هیرا " 
    " چطور؟! " پسر کوچکتر با صدای لرزون فریاد زد، اما اون فقط شونه بالا انداخت. 
    " تو گفتی .. گفتی .. گفتی عاشق منی! "
    " هنوزم هستم عزیزم "
    " خفه شو! " حالا از شدت گریه هق هق میکرد. زانوهای لرزونش دیگه توان ایستاده نگه داشتنش رد نداشتن.
    " مجبورم قشنگم. مجبورم، ولی بدون که عاشقتم. "
    " تو میخوای من رو بکشی! " چشمهاش وحشتناک بنظر میرسیدن. شبیه بچه هایی که مادرشون رو کشته‌ن و دیوونه شدن. 
    " خب اره.این ماموریت منه. "
    کلت رو پایین گرفت و نوازشش کرد ، با قدم های خونسرد و کشیده ش به طرف پسر کوچکتر رفت و دستش رو روی شونه ش که از یقه ی پاره ی لباسش بیرون اومده بود گذاشت " ولی دلیل نمیشه دوستت نداشته باشم. " 
    پسرک دستش رو پس زد و سعی کرد هولش بده ، دو دستی به سینه ش کوبید و داد زد " نمیخام بشنوم " 
    " ولی دوستت دارم. "
    " نمیخام!! " حالا اشکهاش تموم صورتش رو پوشونده بود و صورت بی حس مرد رو به روش اذیتش میکرد.
    " عاشقتم. " لبخند سردی زد، پسرک با مشت به قفسه ی سینه ش کوبید " برو گمشو! "
    یقه ی کهنه ی پسرک رو گرفت و اون رو جلو کشید ، وای. چقدر بوی بدنش رو دوست داشت. اون رو دیوونه میکرد. توی گوشش پچ زد " دوستت دارم. "
    پسرک گریه کرد. اروم لاله ی گوشش رو بوسید و لبهاشو روی صورت پسرک تکون داد ، تا وقتی که به لبهاش رسید. شیرین و لطیف. آروم بوسیدش، خیلی آروم. اما پسرک حریص تر از این حرفها بود، دستهاش رو قاب فک مرد کرد و لبهاش رو عمیقا بوسید. عمیق و طولانی ، انگار که آخرین بار بود. مرد هم همونطور که یک دستش روی خط فک پسرک میرقصید با دست چپش کلت براقش رو آروم بالا برد و ثانیه ی بعد ؛ صدای شلیک سکوت سنگینِ شب بندر رو شکست و چیزی نموند جز کفش های ورنی مشکی پر از لکه های خون و چشمهای کهربایی هیرا که از ترس باز مونده بود؛ و جسدِ اون، مامور مخفی سیا که قبل از اتمام ماموریتش خودکشی کرده بود.

    پی‌نوشت: دلم برای اینجا خیلی وقتا تنگ میشه.

  • ۱۴
  • نظرات [ ۲۰ ]
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • جمعه ۱۹ اسفند ۰۱

    دوستت نداشته باشم.

    دوست داشتنت در وجودم ، طبیعی تر از زرد شدن برگها در پاییز‌است. در سرشتم تنیده شده و چون ماهی که برون از آب نفس کشیدنش ممکن نیست ؛ بدون فکرت وجود نخواهم داشت. تو روشن تر از خورشید ، هر صبح در من طلوع میکنی و پیش از نور مآه ، این فکر توست که شب هایم را روشن می‌دارد. موهایت ، دستهایت ، چشمهایت به هنگام خندیدن ، پلک های ظریف و مژه های خمیده ات ؛ تو ، تو.. و تو... 
    و چطور.. چطور وقتی این چنین با هر لحظه زندگی‌م آمیخته ای ، در من این توانایی را میبینی که دوستت نداشته باشم؟ چطور میتوانی چنین فکر کنی.. وقتی در هر حالت به زیبایی الهه ی خورشید میدرخشی و قلبم را ، هرلحظه بیش از پیش روشن و گرم و گرم و گرم تر میکنی...

  • ۲۶
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • دوشنبه ۷ آذر ۰۱

    برای سلین

    فقط ، تا ابد ،میلیون ها بار دوستت دارم ، تو از چرخ آور ترین ها میمونی.

    تو زیادی کمکم کردی ، بیشتر از چیزی که لیاقتم بود بهم لطف داشتی و لعنت بهت! چطور انقدر دوست داشتنی بودی و یهو گذاشتی رفتی؟ فقط کاش میتونستم یه بار دیگه بیام و دازای صفت صدات کنم و تو بخندی. 

    کاش بغلت میکردم.

    کور خوندی! دلم برات تنگ نمیشه و برات گریه نمیکنم! اصلا! 

    من برات گریه نمیکنم. من به کامنتات زل نمیزنم.

    نه.

    :)

  • ۲۸
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • جمعه ۴ آذر ۰۱

    من.

    زخمی شدم 

    قبل اینکه زخمی بشی.

  • ۲۱
  • نظرات [ ۱۷ ]
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • شنبه ۲۱ آبان ۰۱

    موقتیجات۱۵: من رو شنی میکنی.

    ساعت پنج از خواب بیدار میشم ، همه جا سرد و تاریکه و استخونام از سرما میلرزن ، من از پنجره به بیرون خیره میشم و یه ربع ، نیم ساعت ، چهل و پنج دقیقه ، یک ساعت تموم به هزارتا چیز پیچیده ی زندگیم فکر میکنم.

  • ۱۳
  • نظرات [ ۲۴ ]
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • يكشنبه ۸ آبان ۰۱

    موقتیجات۱۴:این همه راهی که امدم.

    تو مثل معجزه بودی ، لبهات سرخ و موهات پرتو های خورشید بودن ، پشت پلک های شکننده ت خلا عمیقی از ترس رو توی مردمک های بی احساست پنهان میکردی و با انگشت هات موهام رو جادویی تر از هر وردی لمس میکردی ، تو زیبا بودی و درست شبیه یک معجزه ؛ پیچیده تر از نقاشی های ونگکوک و الهه های یونانی ، مثل یک سایه ی خاموش توی قلبم قد میکشیدی و من رو دیوونه و دیوونه تر میکردی.. تو یک خواب بودی..
    و تنها سوالم از تو این بود که چطور ، چطور انقدر زیبایی؟

  • ۱۷
  • نظرات [ ۴۳ ]
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • پنجشنبه ۲۸ مهر ۰۱

    لیا !

    من بارها و بارها برایت نامه هایی نوشته ام ، نامه هایی که هرگز با فرستنده ای بنام من به دستت نخواهند رسید ؛ اما لیا ، هرگز برایت از خودتت گفته بودم؟ 
    تویی که زیباترین حالت ممکن هستی ، در تمام خاک آلمان ؛ آدمی به زیباییت پیدا نخواهد شد. نه به این خاطر که تورا دوست دارم ؛ تو واقعا زیبایی. تو.. تو و آن موهای طلایی رنگی که به زیر نور آفتاب میدرخشند و چشمهایی میشی رنگ که زیبایی های جهان را زیر سوال میبرد ؛ تو. تو و خالی که به بی انصافانه ترین حالت ممکن بر زیر لبهایت نشسته و لبخندی که صورتت را بوسیدنی تر از پیش برایم میدرخشاند. 
    چطور میتوانم ، عملی جز پرستیدن تورا برای باقی عمرم بپذیرم ، وقتی که تو چنین مجنون‌گر ؛ هر لحظه بعد از نبودنت در ذهنم قد میکشی و زیبا و زیبا و زیبا تر میشوی...
    چطور...؟

    پی نوشت: اسم لیا رو اولین بار توی وبلاگ عشق کتاب دیدم ، و بعد من هم برای لیای خودم نامه نوشتم. بارها و بارها. پس لیا ؛ اگه اینو میبینی بدون با خودتم. حیح

  • ۳۴
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • چهارشنبه ۱۳ مهر ۰۱
    اینجا یه زمانی کلیسای کهنه ای بود
    که به دست جادویِ طلسم پیچک سمّی تبدیل به امواجی شد...و توی این وبلاگ جا گرفت:))
    هشدار: ممکنه مجسمه ی فرشته ی نگهبان گاهی تکون بخوره ، شایدم پخ‌تون کنه! ( یکمی شوخه:دی)
    از شما دعوت میشه موسیقیِ پست ثابت رو گوش‌کنید==)
    و امیدواریم از متن های مرمری توی وبلاگ لذت ببرید♡-