باران بوی تورا گرفته..

چطور باید از بندت رها شد...
تویی که در هر نت موسیقی پنهانی
و در هر تلالو آفتاب بر روی موج های اب رقصانی
تویی که باران بویت را گرفته
و اسمان ، به رنگ چشمهایت در امده است.
چطور...

  • ۴۱
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • جمعه ۸ مهر ۰۱

    اگر این همه نفرت بینمان نبود...

    صورتت ، درست مثل اولین باری که تورا دیدم ، ماه را میماند. 
    رنگ پریده و درخشان ؛ با دو حفره طلایی رنگ و تو خالی، چشمهایت.
    موهایت هنوز حالت دار و طلایی هستند ، هنوز چند لاخی از انها دور و بر سرت معلق میمانند و هنوز شبیه به پرتو های خورشیدند.
    لبهایت...
    لبهایت...
    لبهایت...
    ای کاش ، ای کاش این همه درد و رنج بینمان نبود. کاش اینهمه نفرت مانعم نمیشد و کاش میتوانستم هنوز دوستت داشته باشم ، آن وقت قول میدادم هرگز لبهایم از تماس با فک و چانه‌ات ؛ خسته نشوند.

    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • پنجشنبه ۱۷ شهریور ۰۱

    موقتیجات۱۳: محو شدن.

    چطور نامرئی شویمָ࣪۰ ഒ 。-

    تنها کاری که لازم است انجام دهید ؛ سکوت است.
    برای نامرئی شدن ، هرگز لازم نیست بین آب بی رنگ شوید و یا شنل هری پاتر را داشته باشید ، هیچ اثری از سحر و جادو نیست. کافی‌ست چند روزی سکوت کنید.
    شاید ابتدا چند نفر - اگر دوست های خیلی صمیمی دارید - متوجه شوند که تغییر کرده اید و دارید کم رنگ میشوید. اما بعد مدتی شما تبدیل به هاله ای از رنگ میشوید و بعد هم ماهیتتان را از دست خواهید داد؛ طوری که حتی انها متوجه ش نخواهند شد.
    اگر هر روز با حرف زدن یاد اوری نکنید ، هیچ کس بیاد نمیاورد شما چجور ادمی بودید.
    اگر با دیگران حرف نزنید ، میبینید انها هم با شما حرفی ندارند و به شماپیام نمیدهد ؛ انها فقط عادت داشته اند پاسخ پیامهایتان را بدهند و شما فکر میکردید چقدر در اولویتشان هستید.
    وقتی سکوت کنید ، میبینید که هیچکس شمارا با خواست خودش در اولویت قرار نمیدهد.
    و به همین ترتیب شما نامرئی میشوید، به خاطره ها میپیوندید و بودنتان حس نمیشود. 
    شما
    نامرئی
    میشوید
    ‌...

  • ۳۴
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • دوشنبه ۷ شهریور ۰۱

    نونزده سوال مریناD:

    ‌یوهو. احتمال ۹۹٪ این پست رو نمیخونید چون چالشیه که ۹۹٪ بیانیا توش شرکت کردن:دی

    عههه وبلاگ 400 روزه شد پشمام/ㅜㅍㅜ\

  • ۱۶
  • نظرات [ ۱۴ ]
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • جمعه ۴ شهریور ۰۱

    ~!a part of me این پست رو بخونین.

    تصمیم گذاشتنه این پست رو خیلی یهویی گرفتم.

    لطفا قبل خوندن پست ، این اهنگ رو پلی کنین. (^:

    a part of me...

    Vetr

    music image

    ~Farhan

    ‌oh my daughter , you are my soul

    ای دخترم ؛ تو جان منی

    you are my calm in the storm

    تو ارامش من ، در طوفانی

    all my dreams will come true

    همه ارزوی های من به حقیقت خواهد پیوست

    ...cause of you 

    فقط بخاطر تو..

    you are a part of me

    تو تیکه ی وجود منی

    and the lighli of my eyes is you

    و نور چشم های من تو هستی

    when longing for heaven i breathe in 

    هروقت دلتنگ و مشتاق بهشت میشوم

    your scent anew

    عطر تورو بو میکنم ...

    این اهنگ با این کپشن منتشر شده بود اگر بهترین پدر دنیا بخواهد برای بهترین دختر دنیا لالایی بخواند ، چه چیزی از آب درمیاید؟ این اهنگ درباره آن شب رویایی‌ست.

  • ۱۴
  • نظرات [ ۱۸ ]
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • سه شنبه ۱ شهریور ۰۱

    موقتیجات۱۲:نامه ای برای هاله.

    هاله. هاله صدایت میکنم ؛ چون فکر میکردم مرده ای ، درخیالاتم جسدت را سوزاندم و خاکستر هایت را دور ریختم ، و حالا تو. درست شبیه هاله ای از دود برگشته ای. صحیح و سالم و انگار نه انگار قرار بود برای همیشه مرده باشی.

  • ۱۳
  • نظرات [ ۱۹ ]
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • جمعه ۲۸ مرداد ۰۱

    از‌جنس رنگ..

    با استخوان هایی از جنس رنگ
    در دشت های سبز
    درکنارت میدوم 
    دستهایمان تا ابد در هم 
    و عشقمان تا همیشه پایدار میماند
    گرمای اغوشت ، همچون نور مرا در خود حل میکند
    انگشتانم میان موهایت، بی وقفه میرقصند
    چشمهایم را تا ابد به نگاهت گره میزنم
    اسمان بالای سرمان را ابی میکشم
    باد را همبازی لباست میکنم
    در قابی که هرگز واقعی نخواهد بود 
    من و تو را ، ما میکنم 
    منی که استخوان های زمخت دارد
    قلموهارا میشوید
    رنگ انگشت هایش را پاک میکند
    قرص هایش را با جرعه ای اب مینوشد
    و دریچه ای بر خیال داشتنِ دستهایت 
     بر روی دیوار نصب‌میکند

  • ۳۲
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • سه شنبه ۱۸ مرداد ۰۱

    خالی از احساس - (نویسنده: اپیفانی خاکستریِ من > )

    پلک میزنم ، نگاه میکنم
    نفس هامو میشمرم و ادم هاییو میبینم با زندگی های متفاوت.
    هربار دلسرد تر میشم ، وقتی میبینم ناکافی ام وقتی میبینم از بین زندگی هایی بیشمار روحم وارد بدن دختری گوشه گیر و بی اعتماد به نفس شده . میگن ادمها میتونن‌ بخندن درحالی که درد زیادی دارن ، ولی به نظرم ادمها اگر درد زیادی داشته باشن اونقدر اولویت دارن که دلیلی برای لبخند زدن نداشته باشن . چشم ها احساسات رو منتقل میکنن ، گوش ها میشنون و بینی مارو به درک بیشتری از محیط میرسونه ، ادمها لمس میشن و با لب هاشون میبوسن ، شاید عشق رو اینجوری انتقال میدن ؛ شاید عشق رو با هدیه ها و لمس ها انتقال میدن ، من هیچوقت عشق رو احساس نکردم . احساس عشق برای من کوتاه ترین احساس تا به امروز بوده . وقتی به ادمها درمورد مشکلاتت میگی ، هرکدوم بر اساس زندگی و تجربه های خودشون حرفی میزنن چون هرکس صلیب خودش رو به دوش میکشه ، ولی گاهی وقت ها بعضی انسان ها درد رو احساس کردن و گاه به صلیب دیگران هم اویخته شدن . اما هربار که توی خیابون قدم میزنم یا صفحه ی گوشی رو لمس میکنم ، فرقی نداره صلیب و درد های ادمها چقدر متفاوته من حتی ظاهری مرده دارم . روزهارو نمییشمرم و هر روز شکسته تر از روز قبل بلند میشم ، ادمها میگن افسرده شدم ولی من خود افسردگی هستم . مزه ها ناآشنا شدن و لب هایی خشک از بی ابی ، لمس های کم و کوچیک اونقدر که لمس ها ناشنا شدن ، صدای زنگ و حرف های انسان های نااشنا لالایی ای که هرروز و هرشب میشنوم و چشم هایی که دیگه احساسی رو منتقل نمیکنن ، و روحی که عشق رو در خاطراتی بلند به فراموشی سپرده است .

  • ۲۴
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • دوشنبه ۱۰ مرداد ۰۱

    وای!!!

    یک‌سال شد اومدم بیان؟ وای.

    وای‌. 

    تازه یک روزم گذشت. 

    خب. *جمع و جور کردن خود.

    اینجا بودنم رو واقعا مدیون اوا و یومیکوئم که دنیای وبلاگ نویسی‌شون زیادی شیرین بود(": و واقعا درست ترین تصمیم کل زندگیم این بود که وبلاگ داشته باشم. >>>

    و اره. خوشحالم که اینجام ، از صمیم قلبم. 

    همتون رو خیلی دوست دارم و خیلی ممنونم که وجود دارین و بیان رو برام رنگی رنگی کردینTT

    بوس بوس

  • ۱۸
  • نظرات [ ۱۴ ]
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • شنبه ۱ مرداد ۰۱

    نامه ای برای معشوق نظامی‌ام .

    من به اعماق سیاهی مردمک هایت چشم میدوختم ، در پی ستاره ای میان کهکشان نگاهت غرق میشدم ، برای ثانیه ای لمس کردنت تمام شب و روز را خیال پردازی میکردم و با فکر دستهایت به هنگام نوازش موهایم شبها به خواب رفته و سحرگهان برمیخاستم. 
    تو چه.. با فکر من چه میکردی؟ به هنگامی که تیر های اتشین سینه ی پر از غم‌ت را میشکافت و درد و عطش لبهایت به‌ هم میچسباند ؛ به یاد چشم هایم میوفتادی؟ هنگامی که نیمه شب ها پاسبانی میکردی و به زیر اسمان تا خود صبح بیدار میماندی ؛ موهایم را در خیالت نوازش میکردی؟
    اگر همانطور که به تو فکر میکردم ؛به من فکر میکردی.. چطور دلت امد مرا با غم مرگت تنها گذاشته و خود به تنهایی قدم به اسمان ها گذاری؟ با خود چه پنداشتی که نتیجه اش این بود که بی تو دوام خواهم اورد و پس از دیدن جنازه ی غرق در خون و چشمهای میشی رنگ نیمه بازت که در اخرین لحظه به نا کجا خیره مانده بود باز هم لبخند بر لبانم خواهد امد؟ 
    با خود چه پنداشتی .. ؟

    پی‌نوشت: تصور دختری که نامزدش نظامی بوده و توی جنگ جهانی کشته شده . TT حیح TT

    +به شیپ سوگوتورو(سوگورو و ساتورو) ایمان بیارین . فاک به رومئو و ژولیت من سوگوتورو میخاممTT لعنت بهت گتو که رابطتونو خراب کردییTT

  • ۱۷
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • چهارشنبه ۲۹ تیر ۰۱
    اینجا یه زمانی کلیسای کهنه ای بود
    که به دست جادویِ طلسم پیچک سمّی تبدیل به امواجی شد...و توی این وبلاگ جا گرفت:))
    هشدار: ممکنه مجسمه ی فرشته ی نگهبان گاهی تکون بخوره ، شایدم پخ‌تون کنه! ( یکمی شوخه:دی)
    از شما دعوت میشه موسیقیِ پست ثابت رو گوش‌کنید==)
    و امیدواریم از متن های مرمری توی وبلاگ لذت ببرید♡-