توی کتابفروشی ‌ام نشسته بودم و به عودی که میسوخت نگاه میکردم.
هوای بیرون طوفانی بود.
اینجا همیشه همین بود. طوفان و باد و باران...انگار اسمان از وقتی که دیگر برایش لالایی نخواندند با همه قهر کرده بود.
برق قطع شده بود و سیستم گرمایشی به کل از کار افتاده بود و حتی بخار نفس هایم را میدیدم.
صدای زنگوله های بالای در را که شنیدم سرم را از روی کتاب "گودال‌ها" بلند کردم و قیافه ی اشنای دخترک را دیدم.
اولش لبخندی به پهنای اقیانوس زدم و داد کشیدم: چه عجببب! دلم برات تنگ شده بود! یه ماهه سر نزدی به این کتابا!
اما بعد که سرش را بلند کرد و قیافه اش را دیدم نفسم بند امد.
هیچ لباس گرمی تنش نبود،نوک بینی اش قرمز بود که نمیدانم بابت گریه بود یا سرما،چشمهایش گود افتاده بود و مژه هایش هنوز خیس بود.
رنگش پریده بود و گونه های گلبهی رنگش به رنگ گچ شده بود.
با صدای گرفته و ارامی گفت:یا‌.
بعد سعی کرد لبخندی تحویلم بدهد.
راستش را بخواهید اصلا شبیه لبخند نبود.
گفتم:سرده ها..برقم قطعه نور کمه...
گفت:مهم نیست. دیگه فرصتی پیش نمیاد.
تقریبا نشنیده بودم...پرسیدم :چی؟ نشنیدم.
هیچی نگفت و فقط لابه لای قفسه های کتاب محو شد.
همیشه گوشه ای در انتهای مغازه مینشست و کتاب هایش را ورق میزد. روزی یک ساعت ... گاهی دوساعت.
دوماهی میشد که عجیب شده بود.
یک ماه گذشته هم که اصلا نیامده بود اینجا.
دخترک رفت انتهای مغازه و ساعت های متوالی تنها چیزی که باعث میشد مطمئن شوم هنوز انجاست صدای ورق زدن کتاب بود.

‌***

نزدیک غروب شده بود. نگران بودم که سرما نخورد...توی ان نور کم و هوای سرد هنوز هم داشت کتاب میخواند.
همین که خواستم بلند شوم تا بروم و صدایش کنم زنگوله های اویز دوباره بصدا در امد.
پارکت جیر جیر کرد و سرگرد بدخلق و با جذبه ی محل وارد مغازه ام شد.
حقیقتا وقتی دیدمش هول کردم. 
کت پشمی سیاهی به تنش بود...همان اخم معروفش و طوری که ادم را نگاه میکرد...خدایا !!!
خواستم چیزی بگویم اما بدون توجه به من به سمت انتهای مغازه رفت.
با خودم گفتم یعنی ان کنج کوچک و سرد نفرین شده که امروز دو نفر بدون هیچ حرفی به انجا رفته اند؟
کنجکاوی ام دیگر اجازه نداد بنشینم و دست روی دست بگذارم.
بلند شدم و ارام ارام از پشت قفسه ها نگاه کردم تا ببینم اوضاع از چه قرار است.
دخترک کز کرده بود.از سرما میلرزید، اشکهایش صورتش را خیس کرده بود و توی همان نور کم هم میدیدم که چگونه چشمهایش سرخ شده است. انجا برای خواندن کتاب زیادی سرد و تاریک بود.
سرگرد بدخلق با قدم های کشیده اش به سمت دخترک رفت؛ هر قدمی که برمیداشت پارکت ها جیر جیر میکرد. اما نمیدانم چرا ان لحظه حس کردم چه صدای دلنشینی میدهند!..
صحنه ای که دیدم دور از تصورم بود...خیلی دور تر از تخیلی ترین افکارم! با این حال حس عشقی که آن لحظه حس کردم باعث شد گرمای محبت را ببینم که در میان قفسه های کتاب شعله ور میشد.
سرگرد بدخلق که فکر میکردم بویی از احساس نبرده؛ کت پشمی اش را در آورد و آن را روی شانه های لرزان و نحیف دخترک گذاشت.
بعد سرگرد خم شد و چیزی در گوش دخترک زمزمه کرد...
بخار نفس هایش را دیدم که توی هوا محو شد...من نشنیدم ؛ اما کلماتش از جنس معجزه بودند...میتوانم قسم بخورم که ان کلمه ها تا ابد لا به لای این قفسه ها ماندگار شدند.
دخترک نگاه متعجبی به مرد انداخت.
سرگرد لبخند گرمی زد و دستهایش را روی شانه های دخترک گذاشت 
نمیدانم جادوی دست هایش بود یا جادوی نفس هایش؛اما هر چه که بود دخترک هم لبخند زد ...
مطمئنم که ان لبخند ها هنوز هم توی این کتابفروشی پرسه میزنند و لا به لای این پارکت ها خانه کرده اند:)

***

پ.ن:الان از یک زاویه دیگه پست همه‌چیز،همه‌کس،همه‌جا رو خوندین")

پ.ن۲:برخی از اشخاص و اماکن در کتاب ها پید میشوند:)

پ.ن۳:این یهویی نوشت ها دارن خیلی زیاد میشن...خوشتون میاد؟ یا بیشتر همون داستان های آموزنده ی کشیش رو تعریف کنم؟:)