[یهویی‌ها=)🖨:]] [دستــهایش~] چهارشنبه, ۱ دی ۱۴۰۰، ۰۸:۲۰ ب.ظ ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌ ۲۰ نظر

توی کتابفروشی ‌ام نشسته بودم و به عودی که میسوخت نگاه میکردم.
هوای بیرون طوفانی بود.
اینجا همیشه همین بود. طوفان و باد و باران...انگار اسمان از وقتی که دیگر برایش لالایی نخواندند با همه قهر کرده بود.
برق قطع شده بود و سیستم گرمایشی به کل از کار افتاده بود و حتی بخار نفس هایم را میدیدم.
صدای زنگوله های بالای در را که شنیدم سرم را از روی کتاب "گودال‌ها" بلند کردم و قیافه ی اشنای دخترک را دیدم.
اولش لبخندی به پهنای اقیانوس زدم و داد کشیدم: چه عجببب! دلم برات تنگ شده بود! یه ماهه سر نزدی به این کتابا!
اما بعد که سرش را بلند کرد و قیافه اش را دیدم نفسم بند امد.
هیچ لباس گرمی تنش نبود،نوک بینی اش قرمز بود که نمیدانم بابت گریه بود یا سرما،چشمهایش گود افتاده بود و مژه هایش هنوز خیس بود.
رنگش پریده بود و گونه های گلبهی رنگش به رنگ گچ شده بود.
با صدای گرفته و ارامی گفت:یا‌.
بعد سعی کرد لبخندی تحویلم بدهد.
راستش را بخواهید اصلا شبیه لبخند نبود.
گفتم:سرده ها..برقم قطعه نور کمه...
گفت:مهم نیست. دیگه فرصتی پیش نمیاد.
تقریبا نشنیده بودم...پرسیدم :چی؟ نشنیدم.
هیچی نگفت و فقط لابه لای قفسه های کتاب محو شد.
همیشه گوشه ای در انتهای مغازه مینشست و کتاب هایش را ورق میزد. روزی یک ساعت ... گاهی دوساعت.
دوماهی میشد که عجیب شده بود.
یک ماه گذشته هم که اصلا نیامده بود اینجا.
دخترک رفت انتهای مغازه و ساعت های متوالی تنها چیزی که باعث میشد مطمئن شوم هنوز انجاست صدای ورق زدن کتاب بود.

‌***

نزدیک غروب شده بود. نگران بودم که سرما نخورد...توی ان نور کم و هوای سرد هنوز هم داشت کتاب میخواند.
همین که خواستم بلند شوم تا بروم و صدایش کنم زنگوله های اویز دوباره بصدا در امد.
پارکت جیر جیر کرد و سرگرد بدخلق و با جذبه ی محل وارد مغازه ام شد.
حقیقتا وقتی دیدمش هول کردم. 
کت پشمی سیاهی به تنش بود...همان اخم معروفش و طوری که ادم را نگاه میکرد...خدایا !!!
خواستم چیزی بگویم اما بدون توجه به من به سمت انتهای مغازه رفت.
با خودم گفتم یعنی ان کنج کوچک و سرد نفرین شده که امروز دو نفر بدون هیچ حرفی به انجا رفته اند؟
کنجکاوی ام دیگر اجازه نداد بنشینم و دست روی دست بگذارم.
بلند شدم و ارام ارام از پشت قفسه ها نگاه کردم تا ببینم اوضاع از چه قرار است.
دخترک کز کرده بود.از سرما میلرزید، اشکهایش صورتش را خیس کرده بود و توی همان نور کم هم میدیدم که چگونه چشمهایش سرخ شده است. انجا برای خواندن کتاب زیادی سرد و تاریک بود.
سرگرد بدخلق با قدم های کشیده اش به سمت دخترک رفت؛ هر قدمی که برمیداشت پارکت ها جیر جیر میکرد. اما نمیدانم چرا ان لحظه حس کردم چه صدای دلنشینی میدهند!..
صحنه ای که دیدم دور از تصورم بود...خیلی دور تر از تخیلی ترین افکارم! با این حال حس عشقی که آن لحظه حس کردم باعث شد گرمای محبت را ببینم که در میان قفسه های کتاب شعله ور میشد.
سرگرد بدخلق که فکر میکردم بویی از احساس نبرده؛ کت پشمی اش را در آورد و آن را روی شانه های لرزان و نحیف دخترک گذاشت.
بعد سرگرد خم شد و چیزی در گوش دخترک زمزمه کرد...
بخار نفس هایش را دیدم که توی هوا محو شد...من نشنیدم ؛ اما کلماتش از جنس معجزه بودند...میتوانم قسم بخورم که ان کلمه ها تا ابد لا به لای این قفسه ها ماندگار شدند.
دخترک نگاه متعجبی به مرد انداخت.
سرگرد لبخند گرمی زد و دستهایش را روی شانه های دخترک گذاشت 
نمیدانم جادوی دست هایش بود یا جادوی نفس هایش؛اما هر چه که بود دخترک هم لبخند زد ...
مطمئنم که ان لبخند ها هنوز هم توی این کتابفروشی پرسه میزنند و لا به لای این پارکت ها خانه کرده اند:)

***

پ.ن:الان از یک زاویه دیگه پست همه‌چیز،همه‌کس،همه‌جا رو خوندین")

پ.ن۲:برخی از اشخاص و اماکن در کتاب ها پید میشوند:)

پ.ن۳:این یهویی نوشت ها دارن خیلی زیاد میشن...خوشتون میاد؟ یا بیشتر همون داستان های آموزنده ی کشیش رو تعریف کنم؟:)

باید به سرگرد بگم به جرم قلم خوبت دستگیرت کنه بچه.)
باز این گفت بچه به من"^" 
من ازت بزرگترم بخدا(":
شادباورت نشه ولی دیشب ساعت یک شب یه چیزی نوشتم که الان خصوصی میدم پشمام وای

پ.ن.اگر اینو فیک یا کتاب نکنی باید ملت از زیر دست و پام جمت کنن
عر... اخ جونننن
*میرود بخواندش
ج.پ.ن:خیکستیجی بنظرت...خوبه؟:_____) *خر ذوق و کشیدن موها از شادی
@Đãřķłįğhţ

داره مینویسش.)
ای..خدا نگم چیکارت کنه:)
میتسوری؛جوری که من عاشق این داستانتم حد نداره!!
خیلی خیلی قشنگ مینویسیش وچققققدررر حس وحالش قشنگه خود داستان وکارکتراش هم منو یاد دوتا از کارکترای خودم میندازن
.
اصلا عاشقشووووووننمممT___T
عر...عرررر *----* منو ذوق مرگ نکنین...نمیکشه قلبم:"))))
اونام عاشقتن:_)
دارم حس میکنم قلبت یکمی گل گلی شده!نه؟
گل گلی...چه توصیف زیبایی بود=)
حتی اگه از من بزرگترم باشی بازم بچه ای:)
وطکنسکیدطپژ 
جوری که با کلمات بازی میکنی و بهشون حس و حال میدی ... توصیف کردنش سخته واقعا:""
آدم دلش میخواد مدتها بشینه و توی داستان هات غرق بشه")
خدای من...این حرفهاتون قلبمو منفجر میکنه و باعث میشه دلم بخاد منفجر بشم=' )
بیش از حد خوبه اگر خجالت نمیکشیدم میگفتم بشینیم باهم یه چیزی بنویسیم ی جایی منتشر کنیم ولی خب من نویسندگیم به خوبی تو نیست
خدای من...این که تو بهم بگی خوبه عین اینه که یک نویسنده معروف بهم اینو بگه... *بند امدن زبان
شکست نفسی؟:) تو ۸۲۹۲۸۳۸سال نوری بهتر از من مینویسی دختر=)
خل شدی شکوفه ی وانیل؟
نوشته ی من مثل دبستانیاس نمیدونم چرا خوشتون۳میاد من هر بار با کلی خجالت به بقیه نشونشون میدم
اگر به خدا اعتقاد داشتم الان دعا میکردم شفاتون۲بده


*آروم لبخند میزند و بعد از گذاشتن شاخه ای ادریسی آبی و فنجون دمنوش گل سرخ دور میشود و از حصار های بیمارستان روانی متروکه رد میشود...بین بوته های ادریسی می نشیند و درحالی که تنها پاهایش پیداست کم کم محو میشود
خدای من اینو نگو...تو از بهترین نویسنده های بیانی که میشناسم!:_)
اگه شفا دادنمون باعث میشه فکر کنیم متن هات جادویی نیستن صد سال سیاه نمیخایم=))) بذار توی متن هات غرق بشیم:)

*دست تکان میدهد و کبوتر های جادویی را بدرقه راهش میکند=)

وایییی اونییییی قلمت خیلی خوبه ای خداااااا چرا کتاب نمینویسی ؟
مقجنژمسدس .... ممنونمممم=' )
من؟ کتاب؟ خدایا شبیه رویا میمونه که..)
واقعیت که تشکر نمیخواد
اونیا مسخره نمیکنم راس میگم ذهنت عالیه و همینطور قلمت من همه متنات رو سیو میکنم تو گوشیم
:")
خدای من.‌.راستش هیچ وقت اونطوری جدی بهش فکر نکردم...
نیکطنمی سیوشون میکنی؟*---*

بنویس اونیا اگه نوشتی بهم بگو تا بخرمممم ^^ ... اره تو واتساپم ^^
عررر=)
باعث افتخاره(":
باید بگم باعث افتخاره که با همچین نویسنده ای صحبت میکنم
ویمطنسختسحستسجیتنژذس قلب من دیگه طاقت نداره...الان سکته میکنم از این همه محبت:")
عزیز دلم!
تو خیلی کیوتی:))
یه چند روز پیش داشتم میگفتم میتونم تا ابد نوشته های عاشقانه ی میتسوری رو بخونم (وی اصولا از چیز میز های عاشقانه بدش می اید..یا بهتره بگم درکشون نمیکنه..ولی اینا خیلی سبک خودمن^^)
:">>>
وای خدای من... نمیدونی چقدر خوشحال میشم وقتی اینارو میگیننن نیمیتنسایمیخی D""""":
این نامردیه که اینقدر قشنگ بود.TT
یه حسی دارم. انگار که میخوام بیشتر و بیشتر این داستانو بخونم ادامه‌ش کجاسسسس.:")
قشنگ خوندیش:>
ادامش انتشار در آینده ستتت:"))))
نههه من الان میخوام آینده دیر میاد.:")
(اوکی میدونم جوگیر شدم بات...:")
ویمطنمستی باورم نمیشه...چقدر منو ذوق مرگ میکنیننن:__)
با وجود این متن...
*وی میرود به دلیل اینکه نوشته هایش آشغال است استعفانامه ی وبلاگ نویسی خویش را بنویسد*
شوخی میکنی؟"-" تو که  معروفی دختر جان ... "دختری که ماه با او حرف میزند" :)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی