a love story 

Edordo fainello

music image
~ Farhan

‌هوا سرد و ابری بود. اما خبری از بارون و برف نبود...
آسمون یه بغض نترکیده داشت که باعث میشد صاعقه ها از دل ابرها نعره بکشن و داد بزنن...
اما بغضش نمیترکید.
بارونی بلند و کرم رنگم رو برداشتم و روی لباس سفید ساده م پوشیدم.
چکمه هام رو پام کردم و از ساختمون رفتم بیرون.
رنگ آسمون بدجوری گرفته بود...نمیشد تشخیص داد صبحه یا غروبه.
قدم زدن طولانی من به قنادی کهنه ی والر ختم میشد. 
وقتی رسیدم و در رو باز کردم قیافه ی پیرمرد شاد و خندون باعث شد لبخند کم رنگی بزنم.
خیلی وقت بود که دیگه از اون لبخند همیشگی ها نمیزدم...ازونایی که چشمام بسته میشد
پیر مرد پرسید:رو به راهی؟ انگار چیزی شده؟
اخرین باری که من رو دیده بود؛ یک ماه و سیزده روز قبل اینطوری نبودم.
یک ماه و سیزده روز قبل هودی های رنگی میپوشیدم، لبخند خرگوشی میزدم و موهام رو با کش های فسفری میبستم.
یک ماه و سیزده روز پیش هنوز بزرگ نشده بودم.
الان بزرگ شدم. الان خیلی چیزارو فهمیدم...به لطف اون
سی ثانیه طول کشید تا به خودم اومدم و گفتم:آه...آره من خوبم!
اون سی ثانیه رو صرف زور زدن کردم...برای اینکه بتونم "من خوبم" که یک دروغ محض بود رو طبیعی ادا کنم.
آخرش هم صورتم کج و کوله شد و صدام لرزید‌.
من خوب نبودم.
پیر مرد گفت:خب...اومدی سری بزنی یا خریدی چیزی داری؟
دلم بابت لبخند هایی که به من میزد سوخت...قبلا چقدر لبخندهاش رو دوست داشتم.
گفتم:خب...هردو
نشستم پشت میز و کتابم رو در اوردم
پرسید:اینجا و کتاب خوندن؟ کتابفروشی ای که پاتوقت بود چی؟
راستش رو بخواین میخواستم حقیقت رو بگم. بگم که اونجا؛ در لابه لای اون قفسه ها کلمات و لبخند هایی گم شده ن که هنوزم اونجا سرگردونن...
میخواستم بگم که اگه برم اونجا دیگه برنمیگردم. تا ابد همونجا با همون کلمات و لبخند ها میمونم...تا ابد با تَوهم های شیرین‌م سعی میکنم اون کلمات رو تصور کنم که دوباره از دهن اون بیرون میان و دوباره نفس مخملی‌ش پشت گوشم ارومم میکنه.
اما نگفتم. فقط گفتم:این هم تجربه ای میشه...
سرم رو توی کتاب شاهین مالت فرو کردم و سعی کردم افکار پیچ در پیچم رو بیرون بریزم و روی معماهای حل نشده تمرکز کنم.
تقریبا موفق شدم. من نفر اول کلاس مدیتیشن و یوگا بودم.
همه چیز نسبتا خوب بود تا اینکه بوی آشنای کیک توت فرنگی و وانیل به مشامم رسید.
به لطف اون و خاطرات دردناک و قشنگش تمام زحماتم بر باد فنا رفت. همه ی خاطراتی که با کیک توت فرنگی و اون داشتم طوری از جلوی چشمم رد شد که سرم گیج رفت.
پیر مرد با لبخند کیک رو روی میز گذاشت و گفت:بیا دخترجون! یادمه ازینا خیلی دوست داشتی!
لب هایم را به هم فشار دادم تا گریه نکنم.
اشک توی چشمهام حلقه زد و تصویر پیر مرد محو شد. 
پیر مرد با نگرانی گفت:خوبی؟ چیشد؟
سعی کردم حرف بزنم:هیچی...فکر...فکر کنم باید برم.
قبل از اینکه هق هق م به اسمون برسه کیفم رو قاپیدم و از قنادی والر بیرون رفتم.
هوا نم داشت...صاعقه نعره کشید و به یک باره انگار که اسمون سوراخ شده باشه بارون شدیدی شروع به باریدن کرد.
نفس عمیقی کشیدم؛ خیالم راحت شد که چتر نداشتم.
بارون صورتم رو خیس کرد...
و من به اشکهام اجازه دادم روی صورتم غلط بزنن و گرماشون رو با دونه های سرد بارون شریک بشن...
ولی....اون روز شاهین مالت رو فراموش کردم...
کتابی که از من خوش شانس تر بود‌.

 

***

پ.ن:قنادی والر رو یادتونه؟ اینجا همونجا بود.

پ.ن۲:انتشار در اینده هام خراب شده...

پ.ن۳:من این متن هامو خیلی دوست دارم...همشون میرن توی بخش دستهآیش(=

پ.ن۴:چرا میرن توی بخش دستهایش؟ چون اینا همشون یه تیکه هایی از داستانی هستن که توی مغزمه. و خب اسم داستان "دستهایش"ئه شایدم تغییرش بدم اما فعلا همون دستهایش کافیه...(چون بنظرم دستها خیلی جادویی ن...و دستهایش میلیون ها برابر جادویی تره")

پ‌.ن۵:بعضی از متن ها از زبون خود دخترک و بعضی ها از زبون افراد محله‌ش ئه...")

+کریسمس هم مبارکتون:")