۱۷ مطلب در بهمن ۱۴۰۰ ثبت شده است

یه سوال که برام مهمه..

سلام :) امیدوارم روز خوبی رو گذرونده باشین..

ازتون یه خواهش دارم؛ برین توی بخش دستهایش *اون پایین هست

بعدش متن های اونجارو بخونین...

و بهم بگین بنظرتون کدوم راوی بهتره برای اینکه کل یک داستان رو تعریف کنه..؟

شخص اول یا سوم شخص یا دانای کل(همون که همه چیو میدونه و قابلیت اینو داره که همه چیزو تعریف کنه. راوی اصلی خودمون) ؟

ممنون میشم اگه بهم بگینT-T

لطفا.. 

  • نظرات [ ۱۱ ]
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • پنجشنبه ۱۴ بهمن ۰۰

    یجوری..

    بعضیا یجوری میگن احساسات نوجوونیه

    که انگار احساسات نوجوونی درد نداره،صدمه نمیزنه،حس نمیشه،خسته نمیکنه،خرابی به بار نمیاره و...

    نه عزیز من.

    احساسات نوجوونی هر کوفتی که باشه.

    هم درد داره،هم صدمه میزنه،هم حس میشه،هم خسته ت میکنه و هم خرابی به بار میاره.

    همین.

  • ۳۵
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • سه شنبه ۱۲ بهمن ۰۰

    شاید عشق‌..؟

    شاید عشق یعنی همین‌که

    وقتی توی خوابم بغلت میکنم

     توی واقعیت اروم میشم :)

    *تحت تاثیر خواب های چرخ اورش

  • ۳۰
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • يكشنبه ۱۰ بهمن ۰۰

    ازت متنفرم..

    فریاد عصبانی ای کشید.

    مردمک چشمهایش از شدت عصبانیت میلرزید.

    _گفتم ازت متنفرم. ازینجا برو‌.

    پوزخند زد. دستش را توی جیب شلوارش کرد و به دیوار تکیه داد.

    +:تو ؟ تو هیچ وقت ازم متنفر نمیشی بچه‌جون.

    فریاد دیوانه واری کشید. موهای قهوه ای رنگ حالت دارش را توی مشتش گرفت و داد زد

    _:من ازت متنفرم

    وسط فریاد هایش هق هق کرد

    _:ازت متنفرم که نمیتونم ازت متنفر بشم.

    و بعد با شتاب دوید و از مرد دور شد..

  • ۲۵
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • يكشنبه ۱۰ بهمن ۰۰

    هیکارو. مغز متفکر انجمن پای سیب.

    فالوش کنین لطفا:)

    هیکارو کیوتم:> (کلیک)

    قول میدم پشیمون نشین:>

    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • پنجشنبه ۷ بهمن ۰۰

    امید؟

    امید یه شعاره؛

    ادما به هم میدنش تا راحت تر دردهارو تحمل کنن

    و آخرش با همون دردا میمیرن.

  • ۲۵
  • نظرات [ ۱ ]
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • دوشنبه ۴ بهمن ۰۰

    هرگز فراموشم نکن:)

    به قلمِ پریآی عزیزم

    من تا هر وقت که لازم بشه منتظرت میمونم دختر جون:) 

    انگشتشو روی آخرین کلاویه فشار داد و چند ثانیه با آرامش به پیانوی قدیمی نگاه کرد ...نفس عمیقی کشید و از جاش بلند شد و به سمت میزش رفت و قهوه ی تلخشو برداشت ، لباشو لبه ی فنجون گذاشت که صدای خنده ی ملایمی از اتاق اومد...اولین قطره ی اشک از چشم راستش چکید...مگه اشک چشم راست برای شادی نیست؟ پس چرا...؟ شاید افسانه ها هم گاهی دروغ بگن


    سرفه ی خشکی کرد وه تا چند ثانیه ادامه پیدا کرد دستشو جلوی دهنش گرفت و به سرفه های شدید ادامه داد....دستشو برداشت و به گلبرگای فراموشم نکن خونی نگاه کرد و لبخند زد
    سعی کرد نگاه شاگردای کنجکاوشو که سعی میکردن کف دستشو ببینن نادیده بگیره و گلارو روی دستمال گلدوزی شده ای که چهارگوشش با گلای ریز آبی تزیین شده بود بریزه و دستشو با دستمال کاغذی کنار میزش بدون این که شاگرداش چیزی ببینن پاک کرد
    برگشت و با چشمای جدی بهشون خیره شد و بعد چند ثانیه گفت: تکلیف جلسه ی بعدتون سمفونی مهتابه... ذره ای کم کاری رو قبول نمیکنم و همه باید آماده باشن...بدون این که منتظر بمونه کیف سامسونتشو برداشت و کت مشکیشو توی تنش مرتب کرد و از در کلاس خارج شد و راهرو هارو به سمت دفتر مدیریت رفت تا به مدیر اطلاع بده کلاس تموم شده...

     

    آروم در زد و بعد از مکثی درو باز کرد و مدیر که خانوم پیر و مرتبی بود آروم سرشو بلند کرد و به استاد جوون و رنگ پریده ی جدیدش خیره شد و با مهربون لحنی که داشت پرسید: بکبوم شی کلاس تموم شده؟ میخواید یکم توی دفتر استراحت کنید و چای بنوشید؟
    لبخند کمرنگی زد و محترمانه درخواست مدیر رو رد کرد و گفت: متاسفم که پیشنهاد چایتونو رد میکنم ولی کسی توی خونه منتظرمه باید برگردم...مدیر لبخندی زد و پرسید: اوه نمیدونستم همسر دارید!...چند دقیقه سکوت کرد و گفت بله ندارم درواقع من ازدواج نکردم....مدیر آروم خندید و گفت پس امیدوارم به جای من دوست دخترتون ازتون با چای پذیرایی کنه چون خیلی خسته به نظر میاید...لبخند روی لباش خشک شد و با چشمایی که غمگین تر از همیشه به نظر می رسیدن گفت: دوست پسرم سال گذشته توی تصادف جونشو از دست داده...درحال حاضر تنهام و بعد از تشکر از مدیر خداحافظی کرد و از آموزشگاه خارج شد....


    به سنگفرشای زیر پاش و برگای نارنجی ای که مثل بارون روی زمین میباریدن خیره شد نفس عمیقی کشید که با حس بوی گل های آبی کوچولو لبخند زد و روی سنگفرش سرد و نارنجی قدم برداشت...زیر لب نوت های سمفونی مهتاب رو زمزمه کرد و به آسمونی که حالا تاریک تر از چند دقیقه قبل به نظر می رسید خیره شد و زیر لب گفت: مثل این که قراره بارون بباره میخوای قدم بزنیم؟ صدای نازک و آرومی با خوشحالی آره ای گفت...سرشو پایین انداخت و شروع به قدم زدن کرد...بعد از چند دقیقه بارون شدیدی شروع به باریدن کرد و لباساشو کاملا خیس کرد و میدونست باید منتظر مریض شدنش باشه اما انگار شنیدن صدای اون مهم تر از هرچیزی در اون لحظه بود... صدای آرومی کنارش گفت: میشه بریم گل بخریم؟ به گلفروشی کوچیک کنار خیابون نگاه کرد و به سمتش قدم برداشت..آروم در رو باز کرد و به مرد میانسالی که درحال تزیین کردن دسته گل بزرگی بود نگاه کرد...مرد سرشو بلند کرد و با لبخند ازش پرسید میتونه کمکش کنه یا نه...

  • ۲۵
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • جمعه ۱ بهمن ۰۰
    اینجا یه زمانی کلیسای کهنه ای بود
    که به دست جادویِ طلسم پیچک سمّی تبدیل به امواجی شد...و توی این وبلاگ جا گرفت:))
    هشدار: ممکنه مجسمه ی فرشته ی نگهبان گاهی تکون بخوره ، شایدم پخ‌تون کنه! ( یکمی شوخه:دی)
    از شما دعوت میشه موسیقیِ پست ثابت رو گوش‌کنید==)
    و امیدواریم از متن های مرمری توی وبلاگ لذت ببرید♡-