به قلمِ پریآی عزیزم
من تا هر وقت که لازم بشه منتظرت میمونم دختر جون:)
انگشتشو روی آخرین کلاویه فشار داد و چند ثانیه با آرامش به پیانوی قدیمی نگاه کرد ...نفس عمیقی کشید و از جاش بلند شد و به سمت میزش رفت و قهوه ی تلخشو برداشت ، لباشو لبه ی فنجون گذاشت که صدای خنده ی ملایمی از اتاق اومد...اولین قطره ی اشک از چشم راستش چکید...مگه اشک چشم راست برای شادی نیست؟ پس چرا...؟ شاید افسانه ها هم گاهی دروغ بگن
سرفه ی خشکی کرد وه تا چند ثانیه ادامه پیدا کرد دستشو جلوی دهنش گرفت و به سرفه های شدید ادامه داد....دستشو برداشت و به گلبرگای فراموشم نکن خونی نگاه کرد و لبخند زد
سعی کرد نگاه شاگردای کنجکاوشو که سعی میکردن کف دستشو ببینن نادیده بگیره و گلارو روی دستمال گلدوزی شده ای که چهارگوشش با گلای ریز آبی تزیین شده بود بریزه و دستشو با دستمال کاغذی کنار میزش بدون این که شاگرداش چیزی ببینن پاک کرد
برگشت و با چشمای جدی بهشون خیره شد و بعد چند ثانیه گفت: تکلیف جلسه ی بعدتون سمفونی مهتابه... ذره ای کم کاری رو قبول نمیکنم و همه باید آماده باشن...بدون این که منتظر بمونه کیف سامسونتشو برداشت و کت مشکیشو توی تنش مرتب کرد و از در کلاس خارج شد و راهرو هارو به سمت دفتر مدیریت رفت تا به مدیر اطلاع بده کلاس تموم شده...
آروم در زد و بعد از مکثی درو باز کرد و مدیر که خانوم پیر و مرتبی بود آروم سرشو بلند کرد و به استاد جوون و رنگ پریده ی جدیدش خیره شد و با مهربون لحنی که داشت پرسید: بکبوم شی کلاس تموم شده؟ میخواید یکم توی دفتر استراحت کنید و چای بنوشید؟
لبخند کمرنگی زد و محترمانه درخواست مدیر رو رد کرد و گفت: متاسفم که پیشنهاد چایتونو رد میکنم ولی کسی توی خونه منتظرمه باید برگردم...مدیر لبخندی زد و پرسید: اوه نمیدونستم همسر دارید!...چند دقیقه سکوت کرد و گفت بله ندارم درواقع من ازدواج نکردم....مدیر آروم خندید و گفت پس امیدوارم به جای من دوست دخترتون ازتون با چای پذیرایی کنه چون خیلی خسته به نظر میاید...لبخند روی لباش خشک شد و با چشمایی که غمگین تر از همیشه به نظر می رسیدن گفت: دوست پسرم سال گذشته توی تصادف جونشو از دست داده...درحال حاضر تنهام و بعد از تشکر از مدیر خداحافظی کرد و از آموزشگاه خارج شد....
به سنگفرشای زیر پاش و برگای نارنجی ای که مثل بارون روی زمین میباریدن خیره شد نفس عمیقی کشید که با حس بوی گل های آبی کوچولو لبخند زد و روی سنگفرش سرد و نارنجی قدم برداشت...زیر لب نوت های سمفونی مهتاب رو زمزمه کرد و به آسمونی که حالا تاریک تر از چند دقیقه قبل به نظر می رسید خیره شد و زیر لب گفت: مثل این که قراره بارون بباره میخوای قدم بزنیم؟ صدای نازک و آرومی با خوشحالی آره ای گفت...سرشو پایین انداخت و شروع به قدم زدن کرد...بعد از چند دقیقه بارون شدیدی شروع به باریدن کرد و لباساشو کاملا خیس کرد و میدونست باید منتظر مریض شدنش باشه اما انگار شنیدن صدای اون مهم تر از هرچیزی در اون لحظه بود... صدای آرومی کنارش گفت: میشه بریم گل بخریم؟ به گلفروشی کوچیک کنار خیابون نگاه کرد و به سمتش قدم برداشت..آروم در رو باز کرد و به مرد میانسالی که درحال تزیین کردن دسته گل بزرگی بود نگاه کرد...مرد سرشو بلند کرد و با لبخند ازش پرسید میتونه کمکش کنه یا نه...