۱۶ مطلب با موضوع «سخنهای‌نه‌چندان بی‌دلیل:)» ثبت شده است.
[سخنهای‌نه‌چندان بی‌دلیل:)] سه شنبه, ۲۳ شهریور ۱۴۰۰، ۱۰:۴۶ ق.ظ ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌ فاقد بخش نظرات

گاهی دست خودت نیست
دوست داشتن کسی
که می دانی نمی شود او را داشت...

 هاناهاکی؛بیماریِ گل و سرفه=)...

عشق؛چیز بسیار والا و عمیقی‌ئه اما بعضی‌ها لیاقت عشق رو ندارن؛اونا درک نمیکنن...همه چیز رو به بازی میگیرن و هرگز باورش نمیکنن...اما قلبِ آدم که این چیزا حالیش نیست:) یهویی عاشق یکی میشه که نه بهش محل میده نه احساسات داره...خلاصه کنیم طرف سنگدله و اینجاست که بیماری هاناهاکی فردی که عشق یک طرفه داره رو به خودش مبتلا میکنه=)...

***

درمیان‌سرفه‌های‌سخت‌‌خود

گلهای ‌رز تورا دیدم:)

بوی تنت،رنگ گونه هایت،چشم های زیبایت

همگی در ان گلها خلاصه میشد

در هر گلبرگ خاطره ای

از روزهایی که هرگز وجود نخواهند داشت

نقش بسته بود...

یا باید تو باشی و مرا درمان کنی

یا باید منتظر بمانم تا گلهایت

همراه خودم؛تمام شوند:)

[سخنهای‌نه‌چندان بی‌دلیل:)] سه شنبه, ۲ شهریور ۱۴۰۰، ۰۴:۴۱ ب.ظ ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌ ۱۰ نظر

قلموی خیس‌م را روی قرصِ آب رنگم کشیدم...صورتی روشن م روی اون خودنمایی میکرد که اون رو توی پالت چرخوندم و بعد نوبت سیاه شد؛قلمو رو روی اون کشیدم و بعد سیاه رو به صورتی اضافه کردم...
صورتیِ زیبای من چنان با سیاه مخلوط شد که انگار هرگز وجود نداشته!

اخم پر رنگی روی پیشونی م نشست...چرا اینطوری شد!؟

کشیش با قدم های کشیده به طرفم اومد و خم شد تا شاهکارم رو ببینه...صفحه هنوز سفید بود و رنگم خراب شده بود.

کشیش پرسید:چرا اینطوری کردی بچه؟!
نالیدم:صورتی‌م خراب شد
خندید:خب چرا با سیاه مخلوطش کردی؟
گفتم:آخه قرص صورتی کنار قرص سیاه تضاد خیلی خوشگلی داشت...با خودم گفتم اگه مخلوط شن هم خوب میشن...
سرش رو با تاسف تکون داد:مشکل همیشه همینه...تضاد ها از دور زیبان؛ولی اگه مخلوطشون کنی بازم تضادن...جالب نمیشن؛فقط خراب میشن.

به پالت نگاه کردم که حالا فقط سیاه توش دیده میشد...

کشیش ادامه داد:این بار اشکالی نداره...چون فقط رنگ هات قربانی این باور غلط‌ت شدن...اما دفعه ی بعدی مواظب باش خودتو قربانی نکنی...

پرسیدم:یعنی چی..؟
کشیش گفت:گاهی فکر میکنی تضادی که با یه شخص داری جالبه...ازون خوشت میاد و سعی میکنی باهاش یکی شی؛مخلوط شی...و بعدش میبینی که همه چی خراب میشه؛صورتیِ روشن دلت به رنگ سیاه درمیاد و دیگه نمیشه درستش کرد...

[سخنهای‌نه‌چندان بی‌دلیل:)] جمعه, ۲۲ مرداد ۱۴۰۰، ۰۱:۴۲ ب.ظ ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌ ۹ نظر

 

ولی هیچ وقت اهمیت لمس کردن رو نفهمیدم؛لمس کردن اون رو

تا وقتی که دیگه از دستش دادم:') 

پس اگه اینو تماشا میکنین،اگه می تونین؛

لمسش کنید...

لمسش کنید...

لمسش کنید...

five feet apart-

 

 

[سخنهای‌نه‌چندان بی‌دلیل:)] يكشنبه, ۱۰ مرداد ۱۴۰۰، ۰۵:۲۰ ب.ظ ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌ ۷ نظر

خورشید...منشا تمام انرژی ها..مامانِ گرما و بابایِ نور:)

همیشه فکر میکردم خورشید یک بانوی پاک دامن و بی ریاست؛زن زیبایی که چشمهای عسلی و موهای طلایی دارد..کمی خجالتی اما مهربان است^^

[سخنهای‌نه‌چندان بی‌دلیل:)] دوشنبه, ۴ مرداد ۱۴۰۰، ۰۷:۴۸ ب.ظ ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌ ۱۰ نظر

یه جادوی واقعی برای کسایی که میخوان ایده ال باشن!:)

با سخنان کشیش اعظم در خدمت شما هستیم تا کمکتون کنیم:))

 

من معتقدم خودمونیم که خودمونو می سازیم...

البته خانواده هم کمی دخالت داره...

:)

[سخنهای‌نه‌چندان بی‌دلیل:)] دوشنبه, ۴ مرداد ۱۴۰۰، ۰۶:۳۰ ب.ظ ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌ ۸ نظر

-آبشار چشم هایم

گونه م را مینوازد

اشک من مزه ی دریا میدهد

لبهایم کویری پر از ترکست