قهوه ی سرد شده ام را به زور قورت دادم.
هوا ابری نبود اما باد سردی میامد و شمشاد های جلوی مغازه را میرقصاند.
پشت پیشخوان نشستم و به عکس جولیا خیره شدم...لبخندش باعث شد لبخند بزنم.
چشمم به کتاب شاهین مالت افتاد. هفته ی گذشته دخترک آن را توی مغازه جا گذاشته بود...
وقتی یاد این افتادم که چطور چشمهایش پر از اشک شد و از مغازه بیرون رفت لبخندم محو شد.
با خودم فکر کردم نکند دیگر ان جادویی که باعث میشد مردم با من درد و دل کنند از بین رفته باشد؟ 
چرا دخترک آنطور پریشان بود و حتی یک کلمه هم حرفی نزد؟ عادت داشتم به درد و دل های صادقانه اش گوش بدهم...
به همه گوش میدادم.
فکر کردم که توی یک ماه و نیم گذشته چقدر عوض شده بود.
اهی کشیدم و بلند شدم تا بروم به گل ها آب بدهم که صدای جیر جیر در کهنه ی مغازه بلند شد.
با دیدن چهره ی آشنای سرگرد چنان لبخندی زدم که خودش هم تعجب کرد.
صورتش آن جذبه ی همیشگی را داشت. همان اخم، همان پالتو و همان مدل مو.
اما...این بار چیزی فرق داشت
چنان غمی توی چشمهایش بود که امواج منفی آن را حس میکردم.
بدون هیچ لحنی گفت:کیک...توت فرنگی وانیلی داری پیر مرد؟
لبخند زدم. از اینکه پیر مرد صدایم میکرد خوشم میامد.
گفتم:البته! همین دو ساعت پیش رسیده!
یکی از کیک هارا برداشتم و مشغول بسته بندی شدم.
سرگردِ اخمو رفت سمت قفسه شمع ها و نگاهی به شمع های عطری و طرح دار گوناگون روی قفسه انداخت و لبخند عجیبی زد. از همان لبخند هایی که هفته ی پیش دخترک تحویلم داده بود. همانقدر محو...همانقدر غریب.
کیک را روی پیشخوان گذاشتم.
برای اینکه به خودش بیاید عمدا سرفه کردم.
سرگرد یکی از شمع های عطری را برداشت و بویید؛ رایحه وانیل.
بعد به طرفم امد و ان را هم روی پیشخوان گذاشت.
چشمم به شاهین مالت افتاد و گفتم:اوه! جناب...این کتاب
شاهین مالت را به او دادم:این رو میشه بدین به ...
سرگرد نگاهش کرد و وسط حرفم گفت:اون بچه...
گفتم:آه دقیقا‌.هفته ی قبل اینو جا گذاشت...
سرگرد اخم ریزی کرد:معمولا خودش رو جا میذاشت ولی کتابشو نه.
گفتم:درسته‌. فکر کنم رو به راه نبود.
سرگرد سرش را تکان داد و کتاب را از من گرفت‌.
انگشت هایش را روی آن کشید و لبخند محوی زد‌.‌..
دیگر هیچ حرفی نزدیم. نه من و نه او

سرگرد رفت و من به غم توی چشمها و لبخند عجیب غریبش فکر کردم...
به اینکه جادوی درد و دل از بین رفته بود یا اینکه درد ها بزرگ تر از آن شده بودند که بشود به زبانشان آورد...؟

***

پ.ن:پست های قنادی والر و به‌لطف‌اون:)... دارین ربط هاشونو پیدا میکنین؟*-T

پ.ن۲:نمیتونم منتشرشون نکنم:")

یچیزی رو یادتونه؟

کتابی که از من خوش شانس تر بود...

حالا دلیلش مشخص شد...نه؟:>