۱۱ مطلب با موضوع «خارج از کلیسا:")⚘» ثبت شده است.
[خارج از کلیسا:")⚘] شنبه, ۱ مرداد ۱۴۰۱، ۰۸:۱۰ ب.ظ ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌ ۱۴ نظر

یک‌سال شد اومدم بیان؟ وای.

وای‌. 

تازه یک روزم گذشت. 

خب. *جمع و جور کردن خود.

اینجا بودنم رو واقعا مدیون اوا و یومیکوئم که دنیای وبلاگ نویسی‌شون زیادی شیرین بود(": و واقعا درست ترین تصمیم کل زندگیم این بود که وبلاگ داشته باشم. >>>

و اره. خوشحالم که اینجام ، از صمیم قلبم. 

همتون رو خیلی دوست دارم و خیلی ممنونم که وجود دارین و بیان رو برام رنگی رنگی کردینTT

بوس بوس

[خارج از کلیسا:")⚘] [یهویی‌ها=)🖨:]] [میتسوری‌ ‌..] سه شنبه, ۲۴ اسفند ۱۴۰۰، ۰۸:۵۵ ب.ظ ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌ فاقد بخش نظرات

یک روز..

بی هیچ خبری؛

خواهم رفت 

پالت رنگم را برای تو،

دفتر آبی ام را برای تو،

و کتاب هایم را برای تو...

به یادگار میگذارم

شاید موهای بریده ام را لای دستمالی بپیچم و شما آنها را نگه دارید.

اما این بار مثل داستان ها نیست...

من آنه شرلی ای میشوم که برای همیشه.. میرود.

بی هیچ خبری... بی هیچ آشنایی

و من بعد مدتی برای همگی غریبه خواهم شد..

اما؛ میشود تو فراموشم نکنی؟ :)

منتظر روزی باش.. که دیگر منتظرم نباشی:)

[خارج از کلیسا:")⚘] شنبه, ۱۶ بهمن ۱۴۰۰، ۱۱:۱۲ ب.ظ ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌ فاقد بخش نظرات

𝙷𝚎𝚕𝚙, 𝚒 𝚕𝚘𝚜𝚝 𝚖𝚢𝚜𝚎𝚕𝚏 𝚊𝚐𝚊𝚒𝚗 

...𝚋𝚞𝚝 𝚒 𝚛𝚎𝚖𝚎𝚖𝚋𝚎𝚛 𝚢𝚘𝚞

 

اسم این حسو عشق نمیذارم..ترجیح میدم اسمی برای احساسم نذارم؛تا بتونم ازادانه و فراتر از هرچیزی بهش علاقه بورزم... (:

 

فکر کنم مال یک فیکه.  و من نخوندمش ولی این بخشش..آه

[خارج از کلیسا:")⚘] پنجشنبه, ۹ دی ۱۴۰۰، ۱۰:۱۰ ق.ظ ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌ فاقد بخش نظرات

یو:>

هیچی~...فقط خواستم بگم تولدش مبآرک=)

[خارج از کلیسا:")⚘] سه شنبه, ۳۰ آذر ۱۴۰۰، ۰۶:۱۸ ب.ظ ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌ ۶ نظر

من هرشب رآ با ارزوی دوباره در خواب دیدنت میگذرانم...

امشب چه فرقی دارد ؟

یک دقیقه بیشتر تورا آرزو میکنم=).

یلداتون شاد:)♡

[خارج از کلیسا:")⚘] دوشنبه, ۲۲ آذر ۱۴۰۰، ۱۰:۰۰ ب.ظ ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌ ۱ نظر - عدم ثبت نظر جدید

اگر کوه ها کَر نبودند

اگر آب ها تَر نبودند

اگر باد می‌ایستاد...

تورا میتوانستم...ای دور:)...از دور...یک بار دیگر ببینم.

 

[خارج از کلیسا:")⚘] دوشنبه, ۱۹ مهر ۱۴۰۰، ۰۸:۰۵ ق.ظ ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌ ۹ نظر

دختری مهربان با لبخند های ستاره ای،موهای نورانی و قلبی صورتی و اکلیلی که با انگشت های سحرآمیزش جادویی ترین کلمات را تایپ میکند تصورت کردم و تا ابد در ذهنم همین‌گونه خواهی ماند:)

Friends

Vimin

music image
Made By Farhan

~𝚑𝚊𝚙𝚙𝚢 𝚋𝚒𝚛𝚝𝚑𝚍𝚊𝚢 𝚝𝚘 𝚢𝚘𝚞~

نمیدونم کی بود که خیلی اتفاقی وبت رو دیدم...داشتم دنبال سریال میگشتم که پستت درباره ی یک نوجوان رو دیدم...اون موقع اصلا توی بیان نمیومدم.

از همون موقع وبلاگت شد پاتوق من؛حتی وسط زنگ ریاضی وقتی معلم داشت مغزمون رو با ضرب و تقسیم پر میکرد به وبت پناه می‌بردم! مغز دوستمو از بس دربارت حرف میزدم خورده بودم و همیشه حسرت اینو میخوردم که وب ندارم و نمیتونم دنبالت کنم و نمیتونم کامنت بدم!

تا اینکه بعد یمدت حضورت کم رنگ شد...ولی من همچنان پستای وبت رو چندین و چند بار میخوندم و میگفتم آه ای کاش یه روزی با این دختر حرف بزنم!(دقیقا برام مثل یک ارزو بود:دی)

بالاخره بعد یمدت عضو بیان شدم*-* و از شانس سیاهم تو غیب شدیTT... و من از طریق مائو به پی وی تو نفوذ کردم و بالاخره یجوری اعلام حضور کردم که آقاجان من وجود دارم:)و وقتی اولین بار مائو گفت پیاممو بهت رسونده مثل یک یویو این ور اون ور میپریدم و داد میزدم آهای دنیا بالاخره یومیکو میدونه یک آدم دیوونه که من باشم وجود داره! و اون روز رو یادم نمیره...

اینم بگم؛روزی که وبمو فالو کردی انقدر جیغ و داد کردم که دوستام میخواستن بزنن بلاکم کنن!*آه از درد درک نشدن*

میدونی.‌..برای من آدم فوق العاده ای هستی...خیلی فوق العاده!

بقول فلیسیتی پیکل تو مثل اینی که روز کریسمس،اردوها،ابنبات فروشی و برف بازی باهم قاطی شن و ازتوشون یه حس بیرون بیاد!

چرخ آوری...و سحر آمیزD:

اگه بخوام به نحوه ی خودم توصیفت کنم میگم که تو

ابر،شکلات شیری،موچی توت فرنگی و گربه های ملوسی(=

*پس گردنی از کشیش و بلند شدن صدایِ میخواستی یه تبریک بگی چرا انشا نوشتی*

اهم...آره من فقط میخواستم بگم خیلی دوستت دارم هلیا .‌..تو باعث میشی لبخند بزنم...تو حتی غم هات گیلاسیهㅠㅠ

ممنونم...از تک تک سلول های بدنت و تک تک اکسیژن های کوچولویی که تاحالا تنفس کردی...ممنونم که وجود داری....

یکی اینجا هست که تا اخر عمرش تورو یادش نمیره:)

تولدت مبارک...به اندازه ی تموم ابرها و لبخند ها~♡

این نقاشی هم تقدیم بهتD:

فن ارتی برای تو....

 

[خارج از کلیسا:")⚘] پنجشنبه, ۱۴ مرداد ۱۴۰۰، ۱۰:۱۴ ب.ظ ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌ ۲ نظر

یوهو*-*

امروز تولدِ یه پری‌ئه:)

 H B D hikaru

باید اینم عرض کنم که یه ویدیو برات ادیت زدم زینب جان منتهی بنده بشدت بی تجربه بوده و این ویدیو رفته کنار صفحه...پوزشXD

[خارج از کلیسا:")⚘] دوشنبه, ۴ مرداد ۱۴۰۰، ۱۲:۴۴ ق.ظ ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌ ۱۶ نظر

مامان:چیکار میکنییی؟

من(زمزمه):نقاشی

مامان:چییی؟

من:نقاااشی

من(زیر لب):شت تمرکزم شکست:|

مامان:توهم که همش نقاشی بکش:/

و نقاشی ای که یک ساعت و پنجاه و دو دقیقه روش وقت گذاشته م:

[خارج از کلیسا:")⚘] دوشنبه, ۴ مرداد ۱۴۰۰، ۱۲:۱۵ ق.ظ ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌ ۴ نظر

امروز مامانم داشت البالو میجوشوند و کل خونه بوی آلبالو میده:>

"منم تا دیدم تنورِ مغزم داغه خمیر شاعری رو چسبوندم🤣:)

و شعری که مغز آلبالویی م ترشح کرد بدین شرح بود: