کاش میتوانستم این دوست داشتنِ تورا از میان ماهیچه های قلبم برون کشم و در سیاهچاله ی فراموشی های مغزم خفه کنم ..
لیک
چنان رسوخ کرده ای که شاید بتوانم خودم را از این بدن جدا کنم ..
اما فکر تورا نه
۴۵ مطلب با موضوع «یهوییها=)🖨:]» ثبت شده است.
مثلا یهو به خودت بیای ببینی وسط بهشتی و هنوز متولد نشدی.
خدا بهت نگاه کنه و بگه : حالا که زندگیتو بهت نشون دادم.. میخوای بدنیا بیای؟
و تو اب دهنتو قورت بدی. خداروشکر کنی که واقعا اون اتفاقا رو زندگینکردی و قاطع بگی ؛ نه.
یک نویسنده هیچ وقت به تعطیلات نمی رود.
برای یک نویسنده زندگی یعنی نوشتن یا فکر کردن به آن.
:"))
[خارج از کلیسا:")⚘]
[یهوییها=)🖨:]]
[میتسوری ..]
سه شنبه, ۲۴ اسفند ۱۴۰۰، ۰۸:۵۵ ب.ظ
~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊
فاقد بخش نظرات
بی هیچ خبری؛
خواهم رفت
پالت رنگم را برای تو،
دفتر آبی ام را برای تو،
و کتاب هایم را برای تو...
به یادگار میگذارم
شاید موهای بریده ام را لای دستمالی بپیچم و شما آنها را نگه دارید.
اما این بار مثل داستان ها نیست...
من آنه شرلی ای میشوم که برای همیشه.. میرود.
بی هیچ خبری... بی هیچ آشنایی
و من بعد مدتی برای همگی غریبه خواهم شد..
اما؛ میشود تو فراموشم نکنی؟ :)
منتظر روزی باش.. که دیگر منتظرم نباشی:)
نشستن. ایستادن. راه رفتن. نفس کشیدن
عمر را بدون زندگی میگذراند...
بخشی از وجودش نبود.
نگاه هایش سرد و رفتارش گیج کننده بود.
احساس تنهایی میکرد...
قلبش ناقص بود. و بیاد نمیاورد کی یا کجا ان را از دست داده
فقط میدانست که نیست...
تا اینکه او را دید.
در اولین نگاه چقدر آشنا بود..
صدایش.. وجودش.. دستهایش.. لبخند هایش.. چشمهایش.. ارامشی را به او میداد که هیچکس هرگز به او نداده بود.
احساس کرد آن تیکه ی وجودش که گم شده را
این مرد میتواند به او باز گرداند...
وقتی دیگران دیدند
به او خندیدند. معقول نبود.. واقعی نبود.. از نظر انها عشقی بود که وجود نداشت.
دخترک خمید..
دیگر به کسی نگفت.
کسی هم نفهمید
که دخترک بیاد داشت.. روزی که روی نوک پنجه پا ایستاد و گونه ی اورا بوسید...
روزی که او لبخند زد...
هیچکس
خال روی گونه ی مرد را با ان نگاه ندید.
تناسخی که انهارا از هم دور کرد...
انقدر دور
که دیگر کسی باور نداشت
که زمانی..
عشقی..
وجود داشته است...
من دلتنگم. برای همه چیزهایی که دیگر ندارم.
چیزهایی که هرگز نداشتم
دلتنگ تو.

اینجا یه زمانی کلیسای کهنه ای بود
که به دست جادویِ طلسم پیچک سمّی تبدیل به امواجی شد...و توی این وبلاگ جا گرفت:))
هشدار: ممکنه مجسمه ی فرشته ی نگهبان گاهی تکون بخوره ، شایدم پختون کنه! ( یکمی شوخه:دی)
از شما دعوت میشه موسیقیِ پست ثابت رو گوشکنید==)
و امیدواریم از متن های مرمری توی وبلاگ لذت ببرید♡-
که به دست جادویِ طلسم پیچک سمّی تبدیل به امواجی شد...و توی این وبلاگ جا گرفت:))
هشدار: ممکنه مجسمه ی فرشته ی نگهبان گاهی تکون بخوره ، شایدم پختون کنه! ( یکمی شوخه:دی)
از شما دعوت میشه موسیقیِ پست ثابت رو گوشکنید==)
و امیدواریم از متن های مرمری توی وبلاگ لذت ببرید♡-
آخرین مطالب
مطالب محبوب
نظرات اخیر
-
هیهی. (دیگه نصفهرشبی زده به سرم اینجاهم بعد ...
-
آه دختر :) کاش میتونستم واقعا برای تویِ ...
-
هایی خیلی وقته دیگه پست نمیزاری:‹ گهگاه که ...
-
😳🥺 من واقعا متاسفم، هرچند که خودمم از این ...
-
ای خدا🥺💔 ایشالا هر مشکلی که هست برطرف بشه🥺🫂
-
وا؟! چیزی شده؟ 🥺
-
ولی نگفتیا حالت چطوره؟! خووشگلههههه
-
فدا سرت قشنگم💛
-
آهنگ پست فقط وایT-T +حالت چطوره میتسوری؟:))
-
/•-•\ یه بغل به نرمی بالشت
دسته بندی مطالب
آرشیو
ابر کلمات کلیدی
پیوند ها
- دوست عزیزم...
- زیباترین متن ممکن.
- دریا ، چرا آبیئه؟:)
- دوستی ها
- قلب کوچیک من..
- گوش بده تا جادویی شی
- احساسات؟:)
- عذر خواهی کن!
- ملزومات موزارت
- قلبت توی سینه ی من...
- لغزِش نَرم دستهایَت.)
- اون یکی وبلاگم:)
- نخ قرمز؟:)
- تا روزی که آفتاب طلوع کند
- فیک دزیره=))
- نوشته ها درک نمیکنن...
- برای کلمه باز ها...
- راه های کپک نزدن!:)
- چرا وبلاگ نویسی؟
- روایتِ اسپرینگ دی..
- ستاره ها درک نمیکنن:)
خلاصه آمار
- :
- :
- :
- :
- :
- :
- :
- :