۴۵ مطلب با موضوع «یهویی‌ها=)🖨:]» ثبت شده است.
[یهویی‌ها=)🖨:]] چهارشنبه, ۱۱ خرداد ۱۴۰۱، ۰۸:۱۶ ق.ظ ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌ فاقد بخش نظرات

کاش میتوانستم این دوست داشتنِ تورا از میان ماهیچه های قلبم برون کشم و در سیاهچاله ی فراموشی های مغزم خفه کنم ..
لیک 
چنان رسوخ کرده ای که شاید بتوانم خودم را از این بدن جدا کنم .. 
اما فکر تورا نه

[یهویی‌ها=)🖨:]] جمعه, ۲ ارديبهشت ۱۴۰۱، ۱۰:۳۸ ب.ظ ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌ فاقد بخش نظرات

مثلا یهو به خودت بیای ببینی وسط بهشتی و هنوز متولد نشدی.

خدا بهت نگاه کنه و بگه : حالا که زندگیتو بهت نشون دادم.. میخوای بدنیا بیای؟

و تو اب دهنتو قورت بدی. خداروشکر کنی که واقعا اون اتفاقا رو زندگی‌نکردی و قاطع بگی ؛ نه.

[یهویی‌ها=)🖨:]] پنجشنبه, ۲۵ فروردين ۱۴۰۱، ۰۵:۵۳ ق.ظ ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌ فاقد بخش نظرات

یک نویسنده هیچ وقت به تعطیلات نمی رود.

برای یک نویسنده  زندگی یعنی نوشتن یا فکر کردن به آن. 

:"))

[یهویی‌ها=)🖨:]] جمعه, ۱۹ فروردين ۱۴۰۱، ۰۲:۴۸ ب.ظ ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌ فاقد بخش نظرات

عشق جرمی‌ئه که تاوانش ؛ خودشه. :)

[یهویی‌ها=)🖨:]] سه شنبه, ۹ فروردين ۱۴۰۱، ۱۱:۲۷ ب.ظ ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌ فاقد بخش نظرات

 

ای کاش میشد رویاها را لمس کرد :)

در ان صورت هرگز دستهایت را ول نمیکردم...

 

[خارج از کلیسا:")⚘] [یهویی‌ها=)🖨:]] [میتسوری‌ ‌..] سه شنبه, ۲۴ اسفند ۱۴۰۰، ۰۸:۵۵ ب.ظ ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌ فاقد بخش نظرات

یک روز..

بی هیچ خبری؛

خواهم رفت 

پالت رنگم را برای تو،

دفتر آبی ام را برای تو،

و کتاب هایم را برای تو...

به یادگار میگذارم

شاید موهای بریده ام را لای دستمالی بپیچم و شما آنها را نگه دارید.

اما این بار مثل داستان ها نیست...

من آنه شرلی ای میشوم که برای همیشه.. میرود.

بی هیچ خبری... بی هیچ آشنایی

و من بعد مدتی برای همگی غریبه خواهم شد..

اما؛ میشود تو فراموشم نکنی؟ :)

منتظر روزی باش.. که دیگر منتظرم نباشی:)

[یهویی‌ها=)🖨:]] شنبه, ۲۱ اسفند ۱۴۰۰، ۰۹:۵۹ ب.ظ ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌ فاقد بخش نظرات

+:مترادفِ عبارت "من حالم خوب نیست و تهی تر از اونی م که درکم کنید"؟

_:من خوبم.

[یهویی‌ها=)🖨:]] يكشنبه, ۱۵ اسفند ۱۴۰۰، ۰۶:۲۹ ب.ظ ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌ ۱ نظر - عدم ثبت نظر جدید

نشستن. ایستادن. راه رفتن. نفس کشیدن
عمر را بدون زندگی میگذراند‌...
بخشی از وجودش نبود.
نگاه هایش سرد و رفتارش گیج کننده بود.
احساس تنهایی میکرد...
قلبش ناقص بود‌. و بیاد نمیاورد کی یا کجا ان را از دست داده‌
فقط میدانست که نیست...
تا اینکه او را دید‌.
در اولین نگاه چقدر آشنا بود‌..
صدایش.. وجودش.. دستهایش.. لبخند هایش.. چشمهایش.. ارامشی را به او میداد که هیچکس هرگز به او نداده بود.
احساس کرد آن تیکه ی وجودش که گم شده را
این مرد میتواند به او باز گرداند...
وقتی دیگران دیدند
به او خندیدند. معقول نبود.. واقعی نبود‌‌.. از نظر انها عشقی بود که وجود نداشت.
دخترک خمید..
دیگر به کسی نگفت.
کسی هم نفهمید
که دخترک بیاد داشت.. روزی که روی نوک پنجه پا ایستاد و گونه ی اورا بوسید...
روزی که او لبخند زد...
هیچکس
خال روی گونه ی مرد را با ان نگاه ندید.
تناسخی که انهارا از هم دور کرد...
انقدر دور
که دیگر کسی باور نداشت
که زمانی..
عشقی..
وجود داشته است...

[یهویی‌ها=)🖨:]] دوشنبه, ۲ اسفند ۱۴۰۰، ۰۹:۲۶ ب.ظ ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌ فاقد بخش نظرات

عشق تو همچون قطرات بارانی‌ست که در نیمه های شب بر روی شیشه های غبار گرفته ی کلیسا مینشیند.
گرد و خاک دلم را میشوید، گنجشک چشم هایم را خیس میکند،گل احساساتم را آب میدهد وصدایش گوش را مینوازد.

ولیکن
تو خورشید هستی... 
و من  باران نیمه شب 
چه کسی رنگین کمان مارا خواهد دید؟
هیچکس..
هیچ وقت..

[یهویی‌ها=)🖨:]] يكشنبه, ۲۴ بهمن ۱۴۰۰، ۱۲:۱۲ ق.ظ ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌ ۱ نظر - عدم ثبت نظر جدید

 

من دلتنگم. برای همه چیزهایی که دیگر ندارم.

چیزهایی که هرگز نداشتم

دلتنگ تو.