۴۵ مطلب با موضوع «یهویی‌ها=)🖨:]» ثبت شده است

لا به لای قفسه ها :)

توی کتابفروشی ‌ام نشسته بودم و به عودی که میسوخت نگاه میکردم.
هوای بیرون طوفانی بود.
اینجا همیشه همین بود. طوفان و باد و باران...انگار اسمان از وقتی که دیگر برایش لالایی نخواندند با همه قهر کرده بود.
برق قطع شده بود و سیستم گرمایشی به کل از کار افتاده بود و حتی بخار نفس هایم را میدیدم.
صدای زنگوله های بالای در را که شنیدم سرم را از روی کتاب "گودال‌ها" بلند کردم و قیافه ی اشنای دخترک را دیدم.
اولش لبخندی به پهنای اقیانوس زدم و داد کشیدم: چه عجببب! دلم برات تنگ شده بود! یه ماهه سر نزدی به این کتابا!
اما بعد که سرش را بلند کرد و قیافه اش را دیدم نفسم بند امد.
هیچ لباس گرمی تنش نبود،نوک بینی اش قرمز بود که نمیدانم بابت گریه بود یا سرما،چشمهایش گود افتاده بود و مژه هایش هنوز خیس بود.
رنگش پریده بود و گونه های گلبهی رنگش به رنگ گچ شده بود.
با صدای گرفته و ارامی گفت:یا‌.
بعد سعی کرد لبخندی تحویلم بدهد.
راستش را بخواهید اصلا شبیه لبخند نبود.
گفتم:سرده ها..برقم قطعه نور کمه...
گفت:مهم نیست. دیگه فرصتی پیش نمیاد.
تقریبا نشنیده بودم...پرسیدم :چی؟ نشنیدم.
هیچی نگفت و فقط لابه لای قفسه های کتاب محو شد.
همیشه گوشه ای در انتهای مغازه مینشست و کتاب هایش را ورق میزد. روزی یک ساعت ... گاهی دوساعت.
دوماهی میشد که عجیب شده بود.
یک ماه گذشته هم که اصلا نیامده بود اینجا.
دخترک رفت انتهای مغازه و ساعت های متوالی تنها چیزی که باعث میشد مطمئن شوم هنوز انجاست صدای ورق زدن کتاب بود.

‌***

نزدیک غروب شده بود. نگران بودم که سرما نخورد...توی ان نور کم و هوای سرد هنوز هم داشت کتاب میخواند.
همین که خواستم بلند شوم تا بروم و صدایش کنم زنگوله های اویز دوباره بصدا در امد.
پارکت جیر جیر کرد و سرگرد بدخلق و با جذبه ی محل وارد مغازه ام شد.
حقیقتا وقتی دیدمش هول کردم. 
کت پشمی سیاهی به تنش بود...همان اخم معروفش و طوری که ادم را نگاه میکرد...خدایا !!!
خواستم چیزی بگویم اما بدون توجه به من به سمت انتهای مغازه رفت.
با خودم گفتم یعنی ان کنج کوچک و سرد نفرین شده که امروز دو نفر بدون هیچ حرفی به انجا رفته اند؟
کنجکاوی ام دیگر اجازه نداد بنشینم و دست روی دست بگذارم.
بلند شدم و ارام ارام از پشت قفسه ها نگاه کردم تا ببینم اوضاع از چه قرار است.
دخترک کز کرده بود.از سرما میلرزید، اشکهایش صورتش را خیس کرده بود و توی همان نور کم هم میدیدم که چگونه چشمهایش سرخ شده است. انجا برای خواندن کتاب زیادی سرد و تاریک بود.
سرگرد بدخلق با قدم های کشیده اش به سمت دخترک رفت؛ هر قدمی که برمیداشت پارکت ها جیر جیر میکرد. اما نمیدانم چرا ان لحظه حس کردم چه صدای دلنشینی میدهند!..
صحنه ای که دیدم دور از تصورم بود...خیلی دور تر از تخیلی ترین افکارم! با این حال حس عشقی که آن لحظه حس کردم باعث شد گرمای محبت را ببینم که در میان قفسه های کتاب شعله ور میشد.
سرگرد بدخلق که فکر میکردم بویی از احساس نبرده؛ کت پشمی اش را در آورد و آن را روی شانه های لرزان و نحیف دخترک گذاشت.
بعد سرگرد خم شد و چیزی در گوش دخترک زمزمه کرد...
بخار نفس هایش را دیدم که توی هوا محو شد...من نشنیدم ؛ اما کلماتش از جنس معجزه بودند...میتوانم قسم بخورم که ان کلمه ها تا ابد لا به لای این قفسه ها ماندگار شدند.
دخترک نگاه متعجبی به مرد انداخت.
سرگرد لبخند گرمی زد و دستهایش را روی شانه های دخترک گذاشت 
نمیدانم جادوی دست هایش بود یا جادوی نفس هایش؛اما هر چه که بود دخترک هم لبخند زد ...
مطمئنم که ان لبخند ها هنوز هم توی این کتابفروشی پرسه میزنند و لا به لای این پارکت ها خانه کرده اند:)

***

پ.ن:الان از یک زاویه دیگه پست همه‌چیز،همه‌کس،همه‌جا رو خوندین")

پ.ن۲:برخی از اشخاص و اماکن در کتاب ها پید میشوند:)

پ.ن۳:این یهویی نوشت ها دارن خیلی زیاد میشن...خوشتون میاد؟ یا بیشتر همون داستان های آموزنده ی کشیش رو تعریف کنم؟:)

  • ۱۷
  • نظرات [ ۲۰ ]
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • چهارشنبه ۱ دی ۰۰

    قنادی‌والر:)

    این پست رو خیلی دوست دارم...برای همین دوباره ستارشو روشن کردم:")

    あなたは私のカップケーキです。

    ***

    من توی قنادی کهنه و خلوت‌م نشسته بودم که دیدمش؛اون روز مثل همیشه مغازه بوی وانیل و توت فرنگیِ روی کیک ها و کاغذ کاهی هایی که توشون شکلاتای سفت می‌ریختن رو میداد.
    هوای بیرون سرد بود و شیشه ها بخار داشتن؛لبه ی پنجره ها برفی که خیلی سریع میبارید و همین ده دقیقه پیش شروع شده بود نشسته بود و بوی قهوه ای که برای خودم درست کرده بودم پشت میزم پیچیده بود که یکهو درِ چوبی رو باز کرد و اومد تو؛رسما هیچی لباس گرم تنش نبود...یه تیشرت ازادِ سفید رنگ و شلوار گشادی که قهوه ای روشن بود؛موهاش تا بین کتف هاش بود و روشون برف نشسته بود،نوک بینی ش قرمز بود و سعی داشت با نفس هاش دستای سفید و ظریفش رو که حالا یخ زده بود گرم کنه.
    صدامو صاف کردم که برگشت و چشم تو چشم شدیم؛لب هاش میلرزید و سردش بود.پرسیدم:خوبی؟وسط راهت خوردی به برف؟
    دخترک عطسه کوتاهی کرد و لبخندی زد:اوه...آره؛میتونم اینجا باشم تا بیان دنبالم؟هشداره طوفان دادن...برم بیرون میمیرم!
    لبخند گشادی زدم:البته! توی این هفته تو اولین مشتری منی...اینجا خیلی تنهام.
    دخترک نگاهی به دیوار های چوبی کرد:اینجا...اینجا....محشره!
    خندیدم:محشر تر هم میشه.
    و بعد گرامافون کوچکم را روشن کردم و یک اهنگ کلاسیک قدیمی گذاشتم؛همانی که وقتی با جولیا آشنا شده بودم باهم گوش میدادیم.
    دخترک محو و مبهوت دوری توی مغازه ام زد و گفت:وای خدایا! مثل تو قصه هاست...این اهنگ،میز های چوبی،بوی قهوه ای که میاد،این پاکت های کاغذی و این کیک های توت فرنگی وانیلی!
    از اینکه انقدر خوشش آمده بود خوشحال شدم:میتونی هر روز بیای اینجا!
    لبخندی زد و بلافاصله جدی شد:آخ...ممکنه تلفن‌تون رو بهم قرض بدین؟باید زنگ بزنم.
    رفت پشت قفسه های چوبیِ شمع ها تا با تلفن تماس بگیرد...صدایش را شنیدم که میگفت:اوه اولیور.‌.خواهش میکنم بابا خودت بیا!اوه نه سرگرد رو چیکار داری؟اصلا پیاده میام! چی؟ نه... بهش زنگ نزننن....
    و بعد تلفن را نا امیدانه سر جایش گذاشت و خواست برگردد که شانه اش محکم به قفسه خورد و شمعی که طرح اژدهایی چینی داشت افتاد و نصف شد.

  • ۲۴
  • نظرات [ ۸ ]
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • سه شنبه ۳۰ آذر ۰۰

    همه اینا بخاطر توئه . . .

     

    Dernière Dance 
    indila
    Magic Spirit

    حتما با این اهنگ بخونیدش.

    توی تاریکی راهروهای مترو قدم میزنم...

    همه چیز توی هاله ای از سیاهی فرو رفته و هوا مرطوب و عجیب غریبه.

    صدای بارون شدیدی که بیرون میباره بلند تر از چیزیه که بشه نادیدش گرفت...خیلی بلند تر

    سرم رو انداختم پایین و بالا رو نگاه نمیکنم...میدونی عزیزم...میترسم

    میترسم یک نفرو شبیه تو ببینم:)

    یادت بیوفتم و ازین هم بدتر بشم...بدتر از این...

    بوی اشنای چرخ دستی عطر فروشی رو میشنوم...صدای چرخ های چرخ دستی کهنه که روی کفپوش سالن کشیده میشه گوشهامو میخراشه.

    قدم هامو تند تر میکنم و توی راهرو های پیچ در پیچ مترو میپیچم..میترسم...میترسم عطر سرد و اشنای تورو هم بین بقیه بو هاش داشته باشه...

    از چرخ دستی عطر فروش دور میشم..نفس راحتی میکشم و سعی میکنم جلوی اشکهامو بگیرم؛همه اینا بخاطر توئه عزیزم...بخاطر تو

    برق بابت طوفان شدید قطعه و نور گرفته ای که از پنجره های راهرو ها میاد زیادی دلگیره...هنوز شب نشده اما ابر های  سیاهه زیادی توی اسمون جا خشک کردن و گریه میکنن...

    شاید به حال من‌..شاید به حال تو...

    اشکهام روی گونه م خشک میشن و من ادامه میدم...قدم میزنم و قدم میزنم...فقط میخوام از ادمها دور باشم...

    میترسم...میترسم یاد تو بیوفتم عزیزم...

    بوی عجیبی توی بینی م میپیچه...

    وحشت زده سرم رو تکون میدم تا شاید این توهم وحشتناک تموم بشه...

    این بوی توئه...

    عطر تو...

    سرد و تلخ و بی روحه...نفسم میگیره...میترسم سرم رو بالا بیارم.

    سعی میکنم از کنار سایه ای که بوی تورو میده رد شم...

    گونه م رو نیشگون میگیرم...ارزو میکنم همه ی این بوهای اشنا توهم باشه...توهم هایی که از قلب نفهم من بیرون میان و توی شیار های مغزم نفوذ میکنن.

    سایه ی سیاه مچ دستم رو میگیره و به طرف خودش میکشونه...قلبم تیر میکشه و زانوهام سست میشن

    صدای سرد و خش دار اشنایی توی راهرو میپیچه و میپرسه:خودتی...بچه؟

    صورتم داغ میشه و گز گز میکنه...دستهام یخ میزنه و مچ دستم...همونجایی که بین انگشتات گیر کرده آتیش میگیره...

    هیچی نمیگم...نفسم به زور درمیاد و انگار تموم قوا م رو از دست دادم...فقط صدای قلبم رو میشنوم که وحشیانه به قفسه ی سینه م لگد میزنه و داره از جاش کنده میشه...

    جرئت نمیکنم سرم رو بالا بیارم و توی حفره ی چشماش نگاه کنم...میترسم...میترسم جادوی وحشتناکش دوباره قلبم رو ذوب و منطقم رو کور کنه...

    صدای بم و خش دار سایه دوباره بلند میشه:حق داری نخوای منو ببینی...میدونم ازم متنفری بچه جون...

    مچ دستم رو ول میکنه و با قدم های کشیده‌ش ازم دور میشه...

    ناباورانه بهش نگاه میکنم که چطور انقدر سرد و بی روح تنهام میذاره و میره...صدای بی‌روحش توی گوشم پژواک میشه که میگه: میدونم ازم متنفری بچه جون...

    زانوهام دیگه تحمل نمیکنن...روی زمین میوفتم و اشکهای سوزناک و اتیشنم روی صورتم راه میوفتن،با دستام اشکهامو میپوشونم...اشکهام از گردنم پایین میرن و خیسش میکنن

    بغضی که مدتها خفه ش میکردم میشکنه و صدای هق هق‌م توی راهروی تاریک و سرد مترو میپیچه...

    قلبم تیر میکشه و قفسه ی سینه م رو برق میگیره...

    صدای رعد و برق بلند میشه.

    دلم میخواد فریاد بزنم و لعنتت کنم...اما نمیتونم...هنوزم...دوستت دارم

    ولی تو...

    چطوری تونستی به این نتیجه برسی که ازت متنفر شدم؟...

    من ترکت نکردم عزیزم...اونی که رفت تو بودی...

    تو بودی که متنفر شدی...

    شایدم عاشق شدی و رفتی؟...

    به مچ دستم نگاه میکنم...میارمش بالا و لبهامو بهش میچسبونم...

    بوی دستهاتو میده...جادوی دستات...آه

    قلبم همچنان تیر میکشه و سرم درد میگیره

    زیر لب زمزمه میکنم:ولی...من...دوستت دارم عزیزم...

    اما تو دور تر از اونی هستی که صدامو بشنوی...دور تر از همه ی موجودات دنیا

    دورترین دورِ زندگی من...

    تو همون کابوسی هستی که به حقیقته من پیوست‌:) . . .

  • ۲۷
  • نظرات [ ۱ ]
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • جمعه ۲۶ آذر ۰۰

    آه ای عشق شیرین من...

    یک دلیل منطقی میخوام که چرا انقدر...خوبه؟:")

    دلم نیومد نذارمش یونو؟:")

    dernière danse

     (:از دستش ندین

    music image
    Made By Farhan

    Ô ma douce souffrance
    آه ای رنج شیرین من
    Pourquoi s’acharner
    تلاش چه سودی دارد
    tu recommences
    تو دوباره آغاز خواهی شد
    Je ne suis qu’un être sans importance
    چیزی جز موجودی بی اهمیت نیستم
    Sans lui je suis un peu paro
    بدون او یک دیوانه ام
    Je déambule seule dans le métro
    که در مترو پرسه میزنم
    Une dernière danse
    و برای آخرین بار میرقصم
    Pour oublier ma peine immense
    تا از یاد ببرم شدت این درد را
    Je veux m’enfuir que tout recommence
    میخواهم بگریزم به جای آنکه از نو آغاز کنم
    Oh ma douce souffrance
    ای رنج شیرین من
    Je remue le ciel
    به آسمان خیره میشوم
    le jour, la nuit
    تمام روز، تمام شب
    Je danse avec le vent la pluie
    با باد میرقصم، با باران
    Un peu d’amour, un brin de miel
    کمی عشق، کمی عسل
    Et je danse, danse, danse
    و میرقصم، میرقصم، میرقصم

  • ۱۷
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • جمعه ۲۶ آذر ۰۰

    همه‌چیز،همه‌کس،همه‌جا

    کتابش را ورق زد

    ساعت‌ها بی‌دلیل توی کتابفروشی کهنه ی شهر نشسته بود

    هوا سرد بود...انجا برای خواندن کتاب زیادی تاریک بود.

    اما انقدر از همه چیز

    همه کس

    همه جا

    بیزار بود که به سرما و سکوت انجا پناه برده بود

    زنگوله های در بصدا در امدند.

    قطره ی اشک دیگری روی کاغذ کاهی کتاب افتاد

    صدای جیر جیر پارکت های کهنه ی مغازه بلند شد

    نزدیک تر...و نزدیک تر...

  • ۲۴
  • نظرات [ ۱۷ ]
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • شنبه ۶ آذر ۰۰

    برای‌همیشه‌‌نگاهش‌کنم!:)

    لباس های مجلل،دامن های پفی،سنجاق سینه هایی با الماس و زمرد و حرف ها و آواز هایی که توی هم گم میشدن...

    اون شب تموم جادوهای دنیا توی این عمارت گیر کرده بود!

    صدای لذت بخش پیانویی که بلند شد باعث شد سرم رو از توی کتابم در بیارم و نگاهی به سالن بندازم.
    ارباب جوان پشت پیانو گرون قیمت سالن نشسته بود و با لطافت انگشت های کشیده‌ش رو روی کلاویه ها میکشید...هیچ وقت نوایی به اون دلنشینی گوش نداده بودم...چشمهاش میدرخشید و با صدای بم‌ش زیر لب اوازی زمزمه میکرد...
    موهای حالت دارش روی پیشونیش رو پوشونده بود ولی برق چشمهاش رو می‌دیدم...
    نمیدونم‌...نمیدونم جادوی موسیقی بود یا جادوی دست هاش...
    اما اون روز و اون لحظه گرمایی رو توی قلبم حس کردم که همیشه فکر میکردم گم‌ش کردم...و اونجا بود که آرزو کردم اون برای همیشه پشت اون پیانو بشینه...من به رقص انگشتهاش نگاه کنم و نسیم بوی عطرش رو توی آغوشم جا بده...

    با این آهنگ نوشته شده(کلیک!)

    +مرسی که صدتا شدیم:") نمیگنجم در پوستم:")

    ++امتحان دارم...تا نهم آذر'-' صبر پیشه کنید تا تموم شه...قراره منفجر کنمتون!

  • ۲۸
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • يكشنبه ۳۰ آبان ۰۰

    می‌پرستمت...)

    _تهیونگ...
    +بله؟
    _من میترسم!.
    +از چی؟
    _میترسم بالهام بشکنن...
    +باید بپری
    _اگه بیوفتم چی؟
    +اگه پرواز کنی چی؟
    _اما اگه بیوفتم...
    +اونوقت من میگیرمت
    _قول میدی؟
    +قول میدم.
    _چطوری؟
    +میپرستمت:)
    این آخرش بود؛آخر راه...
    پرستیده شدن توسط تهیونگ...یعنی مقامی بالاتر از عشق...

    ~دزیره")

  • ۳۵
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • پنجشنبه ۲۷ آبان ۰۰

    تمام مدت تو بودی.)

    falling...

    music image
    Made By Farhan

    :من..‌من...نمی‌دونم چطوری باید بگم
    +:لطفا با من درمیون بذار؛شغل من اینه که حرف مردم رو بشنوم و کمکشون کنم!مهم نیست چی باشه!
    -:راستش...این اواخر دارم زندگی قبلی‌م رو بیاد میآرم!
    +:چی؟
    -:نمیدونم چطور بگم؛انگار یادم میاد خودم رو که چه جاهایی بودم...توی یک بدن دیگه!خاطره هاش خیلی طبیعی‌ن!فکر کنم دارم زندگی قبلی‌م رو بیاد میارم!
    +:اما این امکان نداره...

    ‌ ***

    +:کجایی؟
    -:آم...
    +:لابد بازم اون کافی شاپ کهنه ای! بس کن! چقدر میری اونجا؟ خیلی کهنه ست و بوی چوب میده!
    -:نمی‌دونم...من...فقط...
    +:بازم میخای بگی خیلی دوسش داری و به سمتش کشیده میشی؟! بیخیال!
    -:من فقط...آه...نمیدونم چرا انقدر اینجارو دوسش دارم...

    ‌ ‌ ***

    ‌ بوی قهوه توی بینی م پیچید...همون کافه همیشگی،اما این بار توی قهوه لعنتی‌ش یچیز دیگه هم ریخته بود
    بوش فرق داشت
    و منو به خاطرات مبهمم کشوند...:

    +:بس کن! انقدر خودتو لوس نکن!
    -:چ‍ــرا؟:"
    +:گفتم صورتت رو اینطوری نکن! حالیت نیست؟!
    -:اگه اینطوری بکنم چی میشه؟ 
    +:زیادی...آه...خوشگل میشی.
    -:اشکالش چیه؟
    +:لبهاتو اونطوری نکن! شبیه بچه ها میشی!
    -:چرا نباید اینطوری کنم؟
    +:اخرین هشدارمه...بهت میگم اینطوری نکن!.
    -:آخه...چرا؟
    +:چون می‌ترسم عاشقت بشم دختر جون...
    -:عاشقم بشی!؟
    +:قهوه‌ت رو بخور.
    -:چشم اقا
    ‌+:بهت که گفتم...اخرین هشدارم بود.

    ***

     هیچ وقت نمیدونستم چرا این کافی شاپ کهنه رو انقدر دوست دارم‌...

    تو این مدت هیچ وقت نمیدونستم

    توی این همه وقت...

    تمام مدت

    تو بودی...

    تو

    تو

    تو

    :)

     

  • ۳۴
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • شنبه ۲۲ آبان ۰۰

    از من چه توقعی داشتی؟:)

    با پاهای برهنه ت روی سنگ های خیس و سرد کنار رود خونه قدم میزدی...
    حتی ماهی ها و آبشارِ اینجا هم که توی چشمات نگاه میکردن غمِ توش رو می‌دیدن و غصه دار میشدن....
    از من چه توقعی داشتی؟:)
    بهت گفته بودم مراقب باش سرما نخوری‌.‌..حتی باد هم وقتی بدن بیحال و سردت رو میدید اروم تر میوزید و دلش میخواست ای کاش گرم میبود و خودشو توی بغلت جا میداد و گرمت میکرد..‌
    از من چه توقعی داشتی؟:)‌
    قلب پر از غم‌ت زیادی سنگین بود...
    حتی پرستو ها با دیدنت دلشون میسوخت و ارزو میکردن ای کاش میتونستن اون غم هارو با خودشون به دور ترین مرداب دنیا ببرن تا راحت ترت کنن....
    از من چه توقعی داشتی؟:)
    سردرگمی هات وقتی دستات رو توی موهات فرو میبردی و فریاد میکشیدی دل ماه رو تیکه تیکه میکرد
    طوری که آرزو میکرد ای کاش میتونست تورو که از خود ماه هم درخشان تر بودی تو آغوشش بگیره تا شاید اروم تر بشی...
    از من چه توقعی داشتی؟:)

    حالا دیگه اینجا نیستی...
    ماهی ها برای دیدن هیچکس روی آب نمیان.
    ماه نمیخنده.
    درخت نفس نمیکشه.
    پرستو بر نمیگرده‌.
    حتی این آبشار کوفتی هم دلش نمیخواد من رو بدون تو ببینه.‌..
    دونه دونه مولکول های اکسیژن اینجا برای این که توی بغلت جا بشن دلتنگ‌ن...
    از من چه توقعی داری؟:)
    حتی گلدون سنبل‌ی که با دستای خودت کاشتی‌ش از غصه ی اینکه دیگه با اون انگشتا نوازشش نمیکنی خشک شده...
    وقتی که کل این دنیا رو از بودنت محروم کردی..‌.
    از من چه توقعی داشتی...؟ ادامه دادن؟


    میدونی؛قراره همین امشب سر زده شام مهمونت باشم...
    دیگه‌... هیچ وقت ازین آبشار برنمیگردم:)

  • ۳۴
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • پنجشنبه ۱۳ آبان ۰۰

    °اون‌هیچی‌نگفت...

    -:بد جوری عاشق شده...

    +:چی؟! خودش گفت؟!

    -:اوه معلومه که نه

    +:خیلی طبیعی رفتار میکنه ها...از کجا فهمیدین؟

    -:اون هیچی نگفت...هیچ کاری‌م نکرد ولی چشماش‌و که دیدم!هرچقدم عادی رفتار کنه غوقای توی چشمهاش رو نمیتونه پنهون کنه...

    +:ولی...مامانبزرگ عشق وجود نداره...

    -:چرا عزیزم...داره...خیلی نادره، فقط وقتی واقعا عاشق بشی میفهمی که چیه و همه ی دوست داشتنهای قبل از اونو فراموش میکنی...

    ~بخشی از داستانی که روی کاغذ نیاوردمش~ 

     

  • ۲۳
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • چهارشنبه ۲۸ مهر ۰۰
    اینجا یه زمانی کلیسای کهنه ای بود
    که به دست جادویِ طلسم پیچک سمّی تبدیل به امواجی شد...و توی این وبلاگ جا گرفت:))
    هشدار: ممکنه مجسمه ی فرشته ی نگهبان گاهی تکون بخوره ، شایدم پخ‌تون کنه! ( یکمی شوخه:دی)
    از شما دعوت میشه موسیقیِ پست ثابت رو گوش‌کنید==)
    و امیدواریم از متن های مرمری توی وبلاگ لذت ببرید♡-