۱۱ مطلب در آذر ۱۴۰۰ ثبت شده است.
[یهویی‌ها=)🖨:]] [دستــهایش~] سه شنبه, ۳۰ آذر ۱۴۰۰، ۱۱:۵۹ ب.ظ ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌ ۸ نظر - عدم ثبت نظر جدید

این پست رو خیلی دوست دارم...برای همین دوباره ستارشو روشن کردم:")

あなたは私のカップケーキです。

***

من توی قنادی کهنه و خلوت‌م نشسته بودم که دیدمش؛اون روز مثل همیشه مغازه بوی وانیل و توت فرنگیِ روی کیک ها و کاغذ کاهی هایی که توشون شکلاتای سفت می‌ریختن رو میداد.
هوای بیرون سرد بود و شیشه ها بخار داشتن؛لبه ی پنجره ها برفی که خیلی سریع میبارید و همین ده دقیقه پیش شروع شده بود نشسته بود و بوی قهوه ای که برای خودم درست کرده بودم پشت میزم پیچیده بود که یکهو درِ چوبی رو باز کرد و اومد تو؛رسما هیچی لباس گرم تنش نبود...یه تیشرت ازادِ سفید رنگ و شلوار گشادی که قهوه ای روشن بود؛موهاش تا بین کتف هاش بود و روشون برف نشسته بود،نوک بینی ش قرمز بود و سعی داشت با نفس هاش دستای سفید و ظریفش رو که حالا یخ زده بود گرم کنه.
صدامو صاف کردم که برگشت و چشم تو چشم شدیم؛لب هاش میلرزید و سردش بود.پرسیدم:خوبی؟وسط راهت خوردی به برف؟
دخترک عطسه کوتاهی کرد و لبخندی زد:اوه...آره؛میتونم اینجا باشم تا بیان دنبالم؟هشداره طوفان دادن...برم بیرون میمیرم!
لبخند گشادی زدم:البته! توی این هفته تو اولین مشتری منی...اینجا خیلی تنهام.
دخترک نگاهی به دیوار های چوبی کرد:اینجا...اینجا....محشره!
خندیدم:محشر تر هم میشه.
و بعد گرامافون کوچکم را روشن کردم و یک اهنگ کلاسیک قدیمی گذاشتم؛همانی که وقتی با جولیا آشنا شده بودم باهم گوش میدادیم.
دخترک محو و مبهوت دوری توی مغازه ام زد و گفت:وای خدایا! مثل تو قصه هاست...این اهنگ،میز های چوبی،بوی قهوه ای که میاد،این پاکت های کاغذی و این کیک های توت فرنگی وانیلی!
از اینکه انقدر خوشش آمده بود خوشحال شدم:میتونی هر روز بیای اینجا!
لبخندی زد و بلافاصله جدی شد:آخ...ممکنه تلفن‌تون رو بهم قرض بدین؟باید زنگ بزنم.
رفت پشت قفسه های چوبیِ شمع ها تا با تلفن تماس بگیرد...صدایش را شنیدم که میگفت:اوه اولیور.‌.خواهش میکنم بابا خودت بیا!اوه نه سرگرد رو چیکار داری؟اصلا پیاده میام! چی؟ نه... بهش زنگ نزننن....
و بعد تلفن را نا امیدانه سر جایش گذاشت و خواست برگردد که شانه اش محکم به قفسه خورد و شمعی که طرح اژدهایی چینی داشت افتاد و نصف شد.

[خارج از کلیسا:")⚘] سه شنبه, ۳۰ آذر ۱۴۰۰، ۰۶:۱۸ ب.ظ ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌ ۶ نظر

من هرشب رآ با ارزوی دوباره در خواب دیدنت میگذرانم...

امشب چه فرقی دارد ؟

یک دقیقه بیشتر تورا آرزو میکنم=).

یلداتون شاد:)♡

[سخنهای‌نه‌چندان بی‌دلیل:)] يكشنبه, ۲۸ آذر ۱۴۰۰، ۱۰:۴۴ ق.ظ ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌ ۱۴ نظر

کف سالن کلیسا دراز کشیدم و سرم تو گوشیه.

ازین سایتایی که میگن تو تاریخ تولدت چه اتفاقاتی افتاده پیدا کردم و توش میچرخم.

میگم:یااا اینجا نوشته من حدود 7,330,224 دقیقه زندگی کردم!

مجسمه ی فرشته ی نگهبان میگه:اووو چه همه زندگی کردی! فقط ۱۳ -۱۴ سالته! هفت میلیون دقیقه!

میرم توی فکر...

زیر لب بهش میگم:ولی...ولی این برای سیزده سال خیلی کمه..

مجسمه میگه:بیخیال...کمه؟

اونم میره توی فکر.

بهش میگم:اره این خیلی کمه...سیییزده سال از عمرم رفته و فقط هفت میلیون دقیقه ست...یعنی کل عمرم چند دقیقه ست؟ اگه هفتاد ساله بشم...میشه حدود ۴۹ میلیون. این خیلی کمه. 

مجسمه که حالا مغز سنگی‌ش به کار افتاده میگه:خیلی کمه...یه عالمه کار برای انجام دادن توی این دنیا هست ولی فقط ۴۹ میلیون دقیقه؟

[یهویی‌ها=)🖨:]] [دستــهایش~] جمعه, ۲۶ آذر ۱۴۰۰، ۰۸:۴۸ ب.ظ ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌ ۱ نظر - عدم ثبت نظر جدید

 

Dernière Dance 
indila
Magic Spirit

حتما با این اهنگ بخونیدش.

توی تاریکی راهروهای مترو قدم میزنم...

همه چیز توی هاله ای از سیاهی فرو رفته و هوا مرطوب و عجیب غریبه.

صدای بارون شدیدی که بیرون میباره بلند تر از چیزیه که بشه نادیدش گرفت...خیلی بلند تر

سرم رو انداختم پایین و بالا رو نگاه نمیکنم...میدونی عزیزم...میترسم

میترسم یک نفرو شبیه تو ببینم:)

یادت بیوفتم و ازین هم بدتر بشم...بدتر از این...

بوی اشنای چرخ دستی عطر فروشی رو میشنوم...صدای چرخ های چرخ دستی کهنه که روی کفپوش سالن کشیده میشه گوشهامو میخراشه.

قدم هامو تند تر میکنم و توی راهرو های پیچ در پیچ مترو میپیچم..میترسم...میترسم عطر سرد و اشنای تورو هم بین بقیه بو هاش داشته باشه...

از چرخ دستی عطر فروش دور میشم..نفس راحتی میکشم و سعی میکنم جلوی اشکهامو بگیرم؛همه اینا بخاطر توئه عزیزم...بخاطر تو

برق بابت طوفان شدید قطعه و نور گرفته ای که از پنجره های راهرو ها میاد زیادی دلگیره...هنوز شب نشده اما ابر های  سیاهه زیادی توی اسمون جا خشک کردن و گریه میکنن...

شاید به حال من‌..شاید به حال تو...

اشکهام روی گونه م خشک میشن و من ادامه میدم...قدم میزنم و قدم میزنم...فقط میخوام از ادمها دور باشم...

میترسم...میترسم یاد تو بیوفتم عزیزم...

بوی عجیبی توی بینی م میپیچه...

وحشت زده سرم رو تکون میدم تا شاید این توهم وحشتناک تموم بشه...

این بوی توئه...

عطر تو...

سرد و تلخ و بی روحه...نفسم میگیره...میترسم سرم رو بالا بیارم.

سعی میکنم از کنار سایه ای که بوی تورو میده رد شم...

گونه م رو نیشگون میگیرم...ارزو میکنم همه ی این بوهای اشنا توهم باشه...توهم هایی که از قلب نفهم من بیرون میان و توی شیار های مغزم نفوذ میکنن.

سایه ی سیاه مچ دستم رو میگیره و به طرف خودش میکشونه...قلبم تیر میکشه و زانوهام سست میشن

صدای سرد و خش دار اشنایی توی راهرو میپیچه و میپرسه:خودتی...بچه؟

صورتم داغ میشه و گز گز میکنه...دستهام یخ میزنه و مچ دستم...همونجایی که بین انگشتات گیر کرده آتیش میگیره...

هیچی نمیگم...نفسم به زور درمیاد و انگار تموم قوا م رو از دست دادم...فقط صدای قلبم رو میشنوم که وحشیانه به قفسه ی سینه م لگد میزنه و داره از جاش کنده میشه...

جرئت نمیکنم سرم رو بالا بیارم و توی حفره ی چشماش نگاه کنم...میترسم...میترسم جادوی وحشتناکش دوباره قلبم رو ذوب و منطقم رو کور کنه...

صدای بم و خش دار سایه دوباره بلند میشه:حق داری نخوای منو ببینی...میدونم ازم متنفری بچه جون...

مچ دستم رو ول میکنه و با قدم های کشیده‌ش ازم دور میشه...

ناباورانه بهش نگاه میکنم که چطور انقدر سرد و بی روح تنهام میذاره و میره...صدای بی‌روحش توی گوشم پژواک میشه که میگه: میدونم ازم متنفری بچه جون...

زانوهام دیگه تحمل نمیکنن...روی زمین میوفتم و اشکهای سوزناک و اتیشنم روی صورتم راه میوفتن،با دستام اشکهامو میپوشونم...اشکهام از گردنم پایین میرن و خیسش میکنن

بغضی که مدتها خفه ش میکردم میشکنه و صدای هق هق‌م توی راهروی تاریک و سرد مترو میپیچه...

قلبم تیر میکشه و قفسه ی سینه م رو برق میگیره...

صدای رعد و برق بلند میشه.

دلم میخواد فریاد بزنم و لعنتت کنم...اما نمیتونم...هنوزم...دوستت دارم

ولی تو...

چطوری تونستی به این نتیجه برسی که ازت متنفر شدم؟...

من ترکت نکردم عزیزم...اونی که رفت تو بودی...

تو بودی که متنفر شدی...

شایدم عاشق شدی و رفتی؟...

به مچ دستم نگاه میکنم...میارمش بالا و لبهامو بهش میچسبونم...

بوی دستهاتو میده...جادوی دستات...آه

قلبم همچنان تیر میکشه و سرم درد میگیره

زیر لب زمزمه میکنم:ولی...من...دوستت دارم عزیزم...

اما تو دور تر از اونی هستی که صدامو بشنوی...دور تر از همه ی موجودات دنیا

دورترین دورِ زندگی من...

تو همون کابوسی هستی که به حقیقته من پیوست‌:) . . .

[یهویی‌ها=)🖨:]] جمعه, ۲۶ آذر ۱۴۰۰، ۰۵:۴۹ ب.ظ ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌ فاقد بخش نظرات

یک دلیل منطقی میخوام که چرا انقدر...خوبه؟:")

دلم نیومد نذارمش یونو؟:")

dernière danse

 (:از دستش ندین

music image
Made By Farhan

Ô ma douce souffrance
آه ای رنج شیرین من
Pourquoi s’acharner
تلاش چه سودی دارد
tu recommences
تو دوباره آغاز خواهی شد
Je ne suis qu’un être sans importance
چیزی جز موجودی بی اهمیت نیستم
Sans lui je suis un peu paro
بدون او یک دیوانه ام
Je déambule seule dans le métro
که در مترو پرسه میزنم
Une dernière danse
و برای آخرین بار میرقصم
Pour oublier ma peine immense
تا از یاد ببرم شدت این درد را
Je veux m’enfuir que tout recommence
میخواهم بگریزم به جای آنکه از نو آغاز کنم
Oh ma douce souffrance
ای رنج شیرین من
Je remue le ciel
به آسمان خیره میشوم
le jour, la nuit
تمام روز، تمام شب
Je danse avec le vent la pluie
با باد میرقصم، با باران
Un peu d’amour, un brin de miel
کمی عشق، کمی عسل
Et je danse, danse, danse
و میرقصم، میرقصم، میرقصم

[خارج از کلیسا:")⚘] دوشنبه, ۲۲ آذر ۱۴۰۰، ۱۰:۰۰ ب.ظ ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌ ۱ نظر - عدم ثبت نظر جدید

اگر کوه ها کَر نبودند

اگر آب ها تَر نبودند

اگر باد می‌ایستاد...

تورا میتوانستم...ای دور:)...از دور...یک بار دیگر ببینم.

 

[سخنهای‌نه‌چندان بی‌دلیل:)] پنجشنبه, ۱۸ آذر ۱۴۰۰، ۰۸:۴۲ ق.ظ ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌ ۱۳ نظر

تو از مجازی میری؛

ولی من واقعی تنها میشم:)...

dancing with your ghost:))))

هنگام خواندن متن پلی شود.

music image
Made By Farhan

میگن نباید وابسته بشی...

اما مگه میشه نشد؟

حتی اگه فکر میکنی وابسته نشدی تو بازم وابسته شدی...

و اینو فقط وقتی میفهمی که شخص مورد نظرت دیگه پیشت نباشه.

مشترک مورد نظر شما در دسترس نمیباشد.

میدونین بد تر از اینکه دوستت توی مدرسه باهات قهر کنه و جوابتو نده چیه؟

اینه که دوست مجازی‌ت بذاره بره.

آره...صد برابر بدتره!

وقتی یک دوست مجازی آفلاین میشه...مثل اینه که یک صدف بیوفته تو عمق اقیانوس.

دیگه پیدا نمیشه.

[سخنهای‌نه‌چندان بی‌دلیل:)] شنبه, ۱۳ آذر ۱۴۰۰، ۰۶:۳۷ ب.ظ ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌ ۱ نظر - عدم ثبت نظر جدید

پست‌پین‌شد.

ارزش گوش کردن داره .. لطفا پلی کنید :)

Interstellar

music image
~Farhan~

و گاهی واژه ها سکوت میکنند ؛

تا جادوی موسیقی حرف دل را بزند ...

[𝐅𝐨𝐫 𝐛𝐨𝐨𝐤𝐰𝐨𝐫𝐦𝐬 :]🤝🏼] [سخنهای‌نه‌چندان بی‌دلیل:)] دوشنبه, ۸ آذر ۱۴۰۰، ۰۳:۳۴ ب.ظ ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌ ۱۴ نظر

جست‌وجو گر ها دوست دارن هر  سرزمینی رو که پیدا میکنن فوراً صاحب بشن،ولی اون سرزمینی رو که روش پرچم میزنن رو خودشون خلق نکردن. شاید نویسنده ها هم جست‌وجوگر های جهان ذهن ناخوداگاه باشن که میگردن و جهان های دیگه‌ای رو کشف میکنن...

به زبون ساده تر؛

داستان ها خلق نمیشن؛هر داستان سرزمین و جهان منحصر به فرد خودش رو داره که نویسنده از طریق ناخوداگاه خودش کشفش میکنه و مینویسه‌ش.)

بنظرتون‌..داستان ها ایده های نویسنده هاست یا کشف‌شون؟

خیلی باحال بنظر میرسه...نه؟:>

[یهویی‌ها=)🖨:]] [دستــهایش~] شنبه, ۶ آذر ۱۴۰۰، ۰۷:۳۸ ق.ظ ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌ ۱۷ نظر

کتابش را ورق زد

ساعت‌ها بی‌دلیل توی کتابفروشی کهنه ی شهر نشسته بود

هوا سرد بود...انجا برای خواندن کتاب زیادی تاریک بود.

اما انقدر از همه چیز

همه کس

همه جا

بیزار بود که به سرما و سکوت انجا پناه برده بود

زنگوله های در بصدا در امدند.

قطره ی اشک دیگری روی کاغذ کاهی کتاب افتاد

صدای جیر جیر پارکت های کهنه ی مغازه بلند شد

نزدیک تر...و نزدیک تر...