قلموی خیسم را روی قرصِ آب رنگم کشیدم...صورتی روشن م روی اون خودنمایی میکرد که اون رو توی پالت چرخوندم و بعد نوبت سیاه شد؛قلمو رو روی اون کشیدم و بعد سیاه رو به صورتی اضافه کردم...
صورتیِ زیبای من چنان با سیاه مخلوط شد که انگار هرگز وجود نداشته!
اخم پر رنگی روی پیشونی م نشست...چرا اینطوری شد!؟
کشیش با قدم های کشیده به طرفم اومد و خم شد تا شاهکارم رو ببینه...صفحه هنوز سفید بود و رنگم خراب شده بود.
کشیش پرسید:چرا اینطوری کردی بچه؟!
نالیدم:صورتیم خراب شد
خندید:خب چرا با سیاه مخلوطش کردی؟
گفتم:آخه قرص صورتی کنار قرص سیاه تضاد خیلی خوشگلی داشت...با خودم گفتم اگه مخلوط شن هم خوب میشن...
سرش رو با تاسف تکون داد:مشکل همیشه همینه...تضاد ها از دور زیبان؛ولی اگه مخلوطشون کنی بازم تضادن...جالب نمیشن؛فقط خراب میشن.
به پالت نگاه کردم که حالا فقط سیاه توش دیده میشد...
کشیش ادامه داد:این بار اشکالی نداره...چون فقط رنگ هات قربانی این باور غلطت شدن...اما دفعه ی بعدی مواظب باش خودتو قربانی نکنی...
پرسیدم:یعنی چی..؟
کشیش گفت:گاهی فکر میکنی تضادی که با یه شخص داری جالبه...ازون خوشت میاد و سعی میکنی باهاش یکی شی؛مخلوط شی...و بعدش میبینی که همه چی خراب میشه؛صورتیِ روشن دلت به رنگ سیاه درمیاد و دیگه نمیشه درستش کرد...
سلام..عزاداریهاتون قبول*-*
میخواستم یه خبری بدم...
من پست جدید رو گذاشتم...اما نمیدونم به کدامین گناه منتشر نشده...یعنی بجای اینکه جداگانه منتشر شه رفته توی پست قبلی!:|
پس اگه منتظر خبر نامه بیگد هستید و هنوز پست رو ندیدین
دو زانو رو به روی مجسمه ی فرشته ی نگهبان نشسته بودم و با او حرف میزدم...کم پیش میاید صبح ها تکان بخورد یا حرفی بزند...اما ان روز فرق داشت!
گفت که بالهای سنگی ش نور را حس میکنند...کلماتی را که روشنایی بخش هستند را حس میکنند و میگویند امروز آن کلمه ها میایند...اما از کجا؟
پشتم را به فرشته کردم...چشمهایم را بستم...تا شاید من هم کلمات را حس کنم که ناگهان نوری کور کننده روی صورتم افتاد که حتی با چشم بسته ان را دیدم!
پیر زنِ قصه گو با کوله اش زیر نوری که از پنجره های بلند کلیسا به داخل میتابید ایستاده بود و نور به پلاکی که از گردنش اویزان بود میخورد و توی چشمهایم منعکس میشد
ولی هیچ وقت اهمیت لمس کردن رو نفهمیدم؛لمس کردن اون رو
تا وقتی که دیگه از دستش دادم:')
پس اگه اینو تماشا میکنین،اگه می تونین؛
لمسش کنید...
لمسش کنید...
لمسش کنید...
five feet apart-
یک بازی بچگانه.
خانه ی وحشتی دیدنی مخصوص شب هالوین،
کول و دوستانش را
به سرزمینی حومه ی ناکجا آباد میکشاند
کول باید سعی کند
دوستانش را نجات دهد؛ایا راه فراری هست؟
پشت دیواره ی ابری چه چیز در انتظار اوست
داستانی پر از ماجرا؛درد ترس هیجان و مبارزه:)
دم دم های طلوع آفتاب بود..روی یکی از نیمکت های کلیسا چمباتمه زده بودم و از نسیمی که پیچک های انبوه رو تکون میداد لذت میبردم که صدای تلق تولوق آشنایی شنیدم...باد با خودش بوی اطلسی و باروت میاورد...
خورشید...منشا تمام انرژی ها..مامانِ گرما و بابایِ نور:)
همیشه فکر میکردم خورشید یک بانوی پاک دامن و بی ریاست؛زن زیبایی که چشمهای عسلی و موهای طلایی دارد..کمی خجالتی اما مهربان است^^
~قصد توهین نداریم~
-همراه کشیش اعظم در خدمت شماییم تا پاسخ والدین گرامی رو بدیم!:)
این پست ارزش دیدن داره..قول!

که به دست جادویِ طلسم پیچک سمّی تبدیل به امواجی شد...و توی این وبلاگ جا گرفت:))
هشدار: ممکنه مجسمه ی فرشته ی نگهبان گاهی تکون بخوره ، شایدم پختون کنه! ( یکمی شوخه:دی)
از شما دعوت میشه موسیقیِ پست ثابت رو گوشکنید==)
و امیدواریم از متن های مرمری توی وبلاگ لذت ببرید♡-
آخرین مطالب
مطالب محبوب
نظرات اخیر
-
هیهی. (دیگه نصفهرشبی زده به سرم اینجاهم بعد ...
-
آه دختر :) کاش میتونستم واقعا برای تویِ ...
-
هایی خیلی وقته دیگه پست نمیزاری:‹ گهگاه که ...
-
😳🥺 من واقعا متاسفم، هرچند که خودمم از این ...
-
ای خدا🥺💔 ایشالا هر مشکلی که هست برطرف بشه🥺🫂
-
وا؟! چیزی شده؟ 🥺
-
ولی نگفتیا حالت چطوره؟! خووشگلههههه
-
فدا سرت قشنگم💛
-
آهنگ پست فقط وایT-T +حالت چطوره میتسوری؟:))
-
/•-•\ یه بغل به نرمی بالشت
دسته بندی مطالب
آرشیو
ابر کلمات کلیدی
پیوند ها
- دوست عزیزم...
- زیباترین متن ممکن.
- دریا ، چرا آبیئه؟:)
- دوستی ها
- قلب کوچیک من..
- گوش بده تا جادویی شی
- احساسات؟:)
- عذر خواهی کن!
- ملزومات موزارت
- قلبت توی سینه ی من...
- لغزِش نَرم دستهایَت.)
- اون یکی وبلاگم:)
- نخ قرمز؟:)
- تا روزی که آفتاب طلوع کند
- فیک دزیره=))
- نوشته ها درک نمیکنن...
- برای کلمه باز ها...
- راه های کپک نزدن!:)
- چرا وبلاگ نویسی؟
- روایتِ اسپرینگ دی..
- ستاره ها درک نمیکنن:)
خلاصه آمار
- :
- :
- :
- :
- :
- :
- :
- :