[سخنهای‌نه‌چندان بی‌دلیل:)] سه شنبه, ۲ شهریور ۱۴۰۰، ۰۴:۴۱ ب.ظ ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌ ۱۰ نظر

قلموی خیس‌م را روی قرصِ آب رنگم کشیدم...صورتی روشن م روی اون خودنمایی میکرد که اون رو توی پالت چرخوندم و بعد نوبت سیاه شد؛قلمو رو روی اون کشیدم و بعد سیاه رو به صورتی اضافه کردم...
صورتیِ زیبای من چنان با سیاه مخلوط شد که انگار هرگز وجود نداشته!

اخم پر رنگی روی پیشونی م نشست...چرا اینطوری شد!؟

کشیش با قدم های کشیده به طرفم اومد و خم شد تا شاهکارم رو ببینه...صفحه هنوز سفید بود و رنگم خراب شده بود.

کشیش پرسید:چرا اینطوری کردی بچه؟!
نالیدم:صورتی‌م خراب شد
خندید:خب چرا با سیاه مخلوطش کردی؟
گفتم:آخه قرص صورتی کنار قرص سیاه تضاد خیلی خوشگلی داشت...با خودم گفتم اگه مخلوط شن هم خوب میشن...
سرش رو با تاسف تکون داد:مشکل همیشه همینه...تضاد ها از دور زیبان؛ولی اگه مخلوطشون کنی بازم تضادن...جالب نمیشن؛فقط خراب میشن.

به پالت نگاه کردم که حالا فقط سیاه توش دیده میشد...

کشیش ادامه داد:این بار اشکالی نداره...چون فقط رنگ هات قربانی این باور غلط‌ت شدن...اما دفعه ی بعدی مواظب باش خودتو قربانی نکنی...

پرسیدم:یعنی چی..؟
کشیش گفت:گاهی فکر میکنی تضادی که با یه شخص داری جالبه...ازون خوشت میاد و سعی میکنی باهاش یکی شی؛مخلوط شی...و بعدش میبینی که همه چی خراب میشه؛صورتیِ روشن دلت به رنگ سیاه درمیاد و دیگه نمیشه درستش کرد...

پنجشنبه, ۲۸ مرداد ۱۴۰۰، ۰۶:۵۳ ب.ظ ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌ ۲ نظر

سلام..عزاداریهاتون قبول*-*

 

میخواستم یه خبری بدم...

من پست جدید رو گذاشتم...اما نمیدونم به کدامین گناه منتشر نشده...یعنی بجای اینکه جداگانه منتشر شه رفته توی پست قبلی!:|

پس اگه منتظر خبر نامه بیگد هستید و هنوز پست رو ندیدین

بزنین رو این متن تا برین به پست جدیدD:

[پیرِ زنِ قصه گو:"🌊] يكشنبه, ۲۴ مرداد ۱۴۰۰، ۰۸:۴۶ ب.ظ ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌ ۲ نظر

دو زانو رو به روی مجسمه ی فرشته ی نگهبان نشسته بودم و با او حرف میزدم...کم پیش میاید صبح ها تکان بخورد یا حرفی بزند...اما ان روز فرق داشت!

گفت که بالهای سنگی ش نور را حس میکنند...کلماتی را که روشنایی بخش هستند را حس میکنند و میگویند امروز آن کلمه ها میایند...اما از کجا؟

 پشتم را به فرشته کردم...چشمهایم را بستم...تا شاید من هم کلمات را حس کنم که ناگهان نوری کور کننده روی صورتم افتاد که حتی با چشم بسته ان را دیدم!

پیر زنِ قصه گو با کوله اش زیر نوری که از پنجره های بلند کلیسا به داخل میتابید ایستاده بود و نور به پلاکی که از گردنش اویزان بود میخورد و توی چشمهایم منعکس میشد

[سخنهای‌نه‌چندان بی‌دلیل:)] جمعه, ۲۲ مرداد ۱۴۰۰، ۰۱:۴۲ ب.ظ ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌ ۹ نظر

 

ولی هیچ وقت اهمیت لمس کردن رو نفهمیدم؛لمس کردن اون رو

تا وقتی که دیگه از دستش دادم:') 

پس اگه اینو تماشا میکنین،اگه می تونین؛

لمسش کنید...

لمسش کنید...

لمسش کنید...

five feet apart-

 

 

[میتسوری‌ ‌..] دوشنبه, ۱۸ مرداد ۱۴۰۰، ۰۸:۰۳ ب.ظ ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌ ۱۷ نظر

بدون مقدمه میگم:

هرچی میخواین بپرسین^-^

پ.ن:البته اگه میشه هزارتا سوال نباشه..XD

[𝐅𝐨𝐫 𝐛𝐨𝐨𝐤𝐰𝐨𝐫𝐦𝐬 :]🤝🏼] يكشنبه, ۱۷ مرداد ۱۴۰۰، ۰۵:۴۴ ب.ظ ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌ ۷ نظر

یک بازی بچگانه.

خانه ی وحشتی دیدنی مخصوص شب هالوین،

کول و دوستانش را

به سرزمینی حومه ی ناکجا آباد میکشاند

کول باید سعی کند

دوستانش را نجات دهد؛ایا راه فراری هست؟

پشت دیواره ی ابری چه چیز در انتظار اوست

 

داستانی پر از ماجرا؛درد ترس هیجان و مبارزه:)

[پیرِ زنِ قصه گو:"🌊] يكشنبه, ۱۰ مرداد ۱۴۰۰، ۱۱:۲۵ ب.ظ ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌ ۷ نظر

دم دم های طلوع آفتاب بود..روی یکی از نیمکت های کلیسا چمباتمه زده بودم و از نسیمی که پیچک های انبوه رو تکون میداد لذت میبردم که صدای تلق تولوق آشنایی شنیدم...باد با خودش بوی اطلسی و باروت میاورد...

[سخنهای‌نه‌چندان بی‌دلیل:)] يكشنبه, ۱۰ مرداد ۱۴۰۰، ۰۵:۲۰ ب.ظ ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌ ۷ نظر

خورشید...منشا تمام انرژی ها..مامانِ گرما و بابایِ نور:)

همیشه فکر میکردم خورشید یک بانوی پاک دامن و بی ریاست؛زن زیبایی که چشمهای عسلی و موهای طلایی دارد..کمی خجالتی اما مهربان است^^

جمعه, ۸ مرداد ۱۴۰۰، ۰۲:۱۴ ق.ظ ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌ ۱۰ نظر

اهم..شبتون بخیر!:)

پ.ن:وقتی میگم جغدم یعنی این...الان ساعت۲ئه و تازه دارم پست میذارم!XD 

چهارشنبه, ۶ مرداد ۱۴۰۰، ۰۹:۴۳ ب.ظ ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌ ۱۰ نظر

~قصد توهین نداریم~

-همراه کشیش اعظم در خدمت شماییم تا پاسخ والدین گرامی رو بدیم!:)

این پست ارزش دیدن داره..قول!