موقتیجات۲:بغضی‌که‌نمیترکه

لبه ی پنجره ای که باد باز و بسته ش میکنه میشینم و چشمامو به آسمونی که بجای سیاه/سورمه ای بودن نارنجی/قرمزه میدوزم؛باد موهامو به رقص درمیاره...ولی این باد فرق داره.

موهام بجای اینکه با نرمی و لطافت توی باد پرواز کنن مثل شلاق توی صورتم میخورن،انگار باد داره تلافی میکنه...

هوا سرده،پر از خاک و پر از هوهو های وحشتناکه؛باد هم قرار نیست همیشه مود خوبی داشته باشه.

باد تند تر میشه و نعره میزنه،چنارِ جلوی در هم به رقص درمیاد؟ نه...این یکی شبیه رقص نیست؛بیشتر شبیه درختیه که داره فریاد میکشه و دلش میخواد فرار کنه...ولی ریشه هاش تا تهِ دل زمین رفته و جدا شدنی نیست.

پیچک ها به هم میخورن و صدایی شبیه مار زنگوله دار درمیارن،باد نعره میزنه و اسمون روشنه روشنه...رعد و برق میزنه ولی اثری از بارون نیست...انگار آسمون خیلی دلش پره؛الان مرحله قبل از گریه کردنشه؛بغضش نمیترکه ولی انقدر گلوش رو فشار میده و قلبش رو سنگین میکنه که همه میفهمن اسمون دلش گرفته....

باد موهامو توی صورتم میکوبه و هوهو میکنه؛انگار میخواد بگه اینم تلافی روزایی  که آبی بودم و دوسم نداشتی...روزایی که میتونستی خوشحال باشی و نبودی؛این تلافی روزاییه که خاکستریشون کردی...خسته شدم انقدر ادمای عبوسه اشک آلود زیرم گریه کردن درحالی که میتونستن لبخند بزنن...خسته شدم از بس ابی بودنمو ندیدن...

صدای اتش نشانی از توی کوچه بلند میشه...اول دوره بعد نزدیک میشه و بعد دوباره دور میشه؛شاید حق با آسمونه،شاید تقصیر ماست...مایی که قدر ندونستیم؟یا شاید تقصیر اوناییه که قدر هارو ازمون گرفتن؟...تقصیر هرکی/هرچی که هست تقصیر این پیچک ها نیست...تقصیر درختایی که دارن میشکنن نیست...تقصیر اسمون نیست که همیشه/خیلی وقتا ناراحتیم؛ولی اونا هم دارن اشک ها ناراحتی ها و کسل بودنمون رو تحمل میکنن...انرژی منفی ما چند نفرو مثل این اسمون که همیشه خوب بوده و سعی کرده برای اینکه بقیه خوب شن ابی باشه ولی بقیه دوسش نداشتن کرده؟...

به خودمون ییایم...اگه من و تو ناراحتیم

تقصیر اونی نیست که میاد تو اتاق غم هات و میخواد حالتو بپرسه...

پس سرش داد نکشیم...تقصیر اون نیست.

***

حالا جدا از این مسئله ها...حالتون خوبه؟:) میشه خوب باشین؟:)

میشه حتی اگه الان عصبانی ای یه لبخند خرگوشی بزنی؟...بخاطر پیچک هایی که هیچ گناهی نکردن و اون دلفین هایی که همیشه براتون لبخند میزنن یه لبخند کوچولو به دنیا هدیه بدین:_)

  • ۱۷
  • نظرات [ ۷ ]
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • يكشنبه ۴ مهر ۰۰

    فرشته‌ی‌آرزوها~

    ~فرشته ی آرزوها همیشه یه راست آرزوت رو نمیذاره توی دستت عزیزم؛اون گاهی اوقات فقط یه ریزه امید میریزه توی قلبت تا خودت بلند شی و بری دنبال آرزوهات...منم الان ازش انتظار ندارم یه راست کسی که از دست دادی رو بهت برگردونه...من فقط ازش خواستم یه ریزه از اون امیدِ فوق‌العاده ش رو بهت بده،تا خودت بلند شی،بری دنبالش و عشقت‌رو برگردونی:)

    یه تیکه ازون داستانی که هرگز توی کاغذ ننوشتمش:)

     

  • ۱۷
  • نظرات [ ۱۲ ]
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • جمعه ۲ مهر ۰۰

    ولی من دوازده سالمه=)

    *توی بیان پرسه میزنم*

    *بیکار و خسته ام*

    کامنت یک بنده خدایی زیر پست یک بنده خدایی:من دوازده سالمه...

    من:عهه! همسن منه!

    *رفتن به وبلاگ اون بنده خدا*

    *رفتن به بخش بیوگرافی‌ش*

    بنده ی خدا:من فلانی م و متولد فلان روز از فلان ماهه سال88م.

    من:

    من:

    من:ودف...پس چجوری من متولد86م....

    *تلنگر*

    ***

    آره خب؛چهارده سالمه...یهویی به خودم اومدم و دیدم چهارده سالمه،شاید بگین مگه میشه ادم سنشو یادش بره؟ ودف؟ 

    خب...حس میکنم از دوازده سالگی به بعد زندگی نکردم،ناخوداگاهمم توی همون دوازده سالگی استپ زده و هی بهم میگه: تو دوازده سالته...دوازده سال! دقیقا از سالِ 98 ...(=

    فقط خواستم بگم؛این دوسالی که گذشت بالاخره به سن کوفتیمون اضافه میشه،پس بیاین هدرش ندیم...هیچ کاری هم که نتونی بکنی...خودتو که میتونی دوست داشته باشی^-^...میتونی که لبخند بزنی!...میتونی که برای هرکسی(فارق از اشنا بودن یا نه)یه پیام خوشحال کننده بدی!...بیاین یکی از اونایی باشیم که وقتی یادش میوفتن بگن:همون مهربونه-همون دوست داشتنیه-همون که عبوس نیست...

    همین:)

     

  • ۳۰
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • شنبه ۲۷ شهریور ۰۰

    موقتیجات۱:غرق شدم.

    나는 지쳤다࿐

     

    ***

    رزهای پرپر شده رو توی چایی می ریزم،کتابمو باز میکنم و به کلمه هاش خیره میشم؛ولی نمیخونمش.توی سرم هوا سرد و زمستونیه،خیابونا چندین روزه که تاریکه و گلهای رزی که هرس نشدن به طرز عجیبی سریع تر از همیشه رشد میکنن و از چراغا بالا میرن و نور رو میپوشونن...

    نگاهی به تابلو های خونه میندازم؛همه نقاشی ها پر از لبخندن،چون لبخندا قشنگ ترن؟ چرا هیچ نقاشی حاضر نمیشه یک تابلو با اشک های واقعی بکشه تا یک تابلو با لبخندهای کذایی؟

    چون حقیقت‌ها همیشه تلخ ن.دلم میخواست توی یک تابلو باشم؛استخون هام از جنس رنگ روغن باشه و فقط لبخند بزنم،یک تابلو باشم و با لبخند هام گریه کنم.چون واقعیت ها همیشه تلخن...چون خیلی از تابلو ها واقعی نیستن.

     

     

    احساس معلق بودن میکنم؛حس میکنم توی دریایی از قیر گیر افتادم؛نه جایی رو میبینم و نه میتونم جایی برم...دست پا میزنم و بیشتر نا امید میشم،توی مغزم پر از گره های کور شده که فقط باید قیچی بشن،ولی قیچی‌ ته این دریای پر از قیره؛اگه پیداش نکنم پاییز هم همینجوری میگذرونم؟...

  • ۹
  • نظرات [ ۹ ]
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • پنجشنبه ۲۵ شهریور ۰۰

    دقیقا‌چی‌لازمه؟:)

    روی زمین سرد و مرمری کلیسا دراز کشیده بودم و قیافه ی عبوس-محزونی داشتم.

    کشیش از من رد شد و گفت:چرا اینجوری ای؟!

    گفتم:حسش نمیکنم...حسش نمیکنم!

    کشیش پرسید:چیو؟

    چی باید میگفتم؟بعد از مکث کوتاهم جواب دادم:خوشبختی رو...

    کشیش چیزی نگفت.

    -:حسش نمیکنم...حالا همه ی اون چیزایی که خواستمو دارم ولی اون حسِ کوفتی نیست...بالاخره بعد دو ماه همشونو بدست اوردم ولی حسش نمیکنم؛خوشبختی رو حس نمیکنم

    کشیش لبخند زد:خوشبختی چیه؟

    تعجب کردم:منظورت چیه؟

    +:از نظرت خوشبختی یعنی این؟داشتنِ پول؟داشتنِ وسایل خوشگل موشگل و خونه و اتاق بزرگ؟

    لبخندش از روی حیرت بود؛هم تمسخر بود هم تلخ بود هم حیرت.

    گفتم:چیزای که میخوام خوشبختم میکنن

    گفت:پس چرا حسش نمیکنی؟

     جواب دادم:شاید چیزایی که خواستم اشتباه بودن...

    کشیش لبخند نزد؛اخم کرد

  • ۱۶
  • نظرات [ ۸ ]
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • چهارشنبه ۲۴ شهریور ۰۰

    هاناهاکی...

    گاهی دست خودت نیست
    دوست داشتن کسی
    که می دانی نمی شود او را داشت...

     هاناهاکی؛بیماریِ گل و سرفه=)...

    عشق؛چیز بسیار والا و عمیقی‌ئه اما بعضی‌ها لیاقت عشق رو ندارن؛اونا درک نمیکنن...همه چیز رو به بازی میگیرن و هرگز باورش نمیکنن...اما قلبِ آدم که این چیزا حالیش نیست:) یهویی عاشق یکی میشه که نه بهش محل میده نه احساسات داره...خلاصه کنیم طرف سنگدله و اینجاست که بیماری هاناهاکی فردی که عشق یک طرفه داره رو به خودش مبتلا میکنه=)...

    ***

    درمیان‌سرفه‌های‌سخت‌‌خود

    گلهای ‌رز تورا دیدم:)

    بوی تنت،رنگ گونه هایت،چشم های زیبایت

    همگی در ان گلها خلاصه میشد

    در هر گلبرگ خاطره ای

    از روزهایی که هرگز وجود نخواهند داشت

    نقش بسته بود...

    یا باید تو باشی و مرا درمان کنی

    یا باید منتظر بمانم تا گلهایت

    همراه خودم؛تمام شوند:)

  • ۱۹
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • سه شنبه ۲۳ شهریور ۰۰

    پاییزِ وانیلی

    تو عاشق پاییز بودی؛من پاییز را دوست نداشتم.

    در اولین روزهای مهر ماه توی اتاقم لابه لای ملحفه های تخت دراز کشیده بودم و خودم را از نورِ آفتابِ پاییزی پنهان کرده بودم که با بغلی از شکلات وانیلی از راه رسیدی...دست هایم را گرفتی و توی خیابان کشیدی...تمام راه غر زدم و تو خندیدی؛مغازه ی قنادی را نشانم دادی و کمی شیرینی خریدی،تمام مدت دست م را محکم فشار میدادی؛مراقبم بودی...

    توی پارک با یکدیگر روی برگ های خشک دویدیم،آن روز بوی وانیل و طعم شیرینی های لطیفه را داشت:)

    با یکدیگر لا به لای علف ها دراز کشیدیم...گفتی پاییز را دوست داری چون سرد است...

    آن روز به خودم آمدم و دیدم پاییز را دوست دارم چون رنگ هایش گرم است...مثل دست هایمان وقتی ان روز توی یکدیگر گره بودند=)

  • ۱۱
  • نظرات [ ۱۳ ]
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • چهارشنبه ۱۷ شهریور ۰۰

    اندکی درباره ی‌من.

    موهای قهوه ای رنگِ نسبتا‌ً بلندی که چتری هستند،صورت گرد و ککی مکی،پوستی سفید و حساس،چشم هایی که توی نور عسلی هستند،قدی که متوسط رو به کوتاه است،چالگونه های عمیق،مغزی که مدام درباره ی داستان های مبهم خیال بافی میکند،چشم هایی که بیشترراز هرچیز طبیعت کتاب و مانگا دوست دارند،گوش هایی که به صدای ویولن و دریا عادت دارند،قلبی که گاهاً به تپش میوفتد،پروانه هایی در قفسه سینه که مدام بال بال میزنند،ریه هایی که پر از شکوفه و ریشه گیاگان هستند،انگشت هایی که از سومین سال وجودشان دست به قلم بوده و نقاشی میکشند،زبانی که کلماتی همچون ابر لطیف و چون شکوفه دوست داشتنی را ادا میکند،دلی که سعی دارد مهربان باشد،لب هایی که عاشق جیپس سرکه ای هستند،ناخن هایی که لاک های ملیح را ترجیح میدهند،پاهایی که دوست دارند بدوند،اوهامی درباره ی شهری که مخلوط سان فرانسیسکو-شوانگاو-لندن-توکیو و سئول است،عشق به کار های خیر و اکشن فیگور ها،لبخند هایی به سبک خرگوش ها و گربه ی خیالی م بیسکوییت بخشی از وجودِ مرا میسازد...

  • ۱۸
  • نظرات [ ۱۲ ]
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • چهارشنبه ۱۰ شهریور ۰۰

    بخاطرِ بیلی

    مجسمه ی فرشته ی نگهبان شانه های سنگینش را بالا انداخت:بنظر من هر کسی قبل اینکه گرایش،نژاد،جنسیت و نَسَب داشته باشه انسانه‌‌‌...و همه ی انسان ها حق دارن راحت زندگی کنن؛حق دارن خوش بخت باشن!
    سرم را تکان دادم...راست میگفت!


    صدای آشنایی گفت:حق با توئه...البته گذر زمان خیلی از عقاید هارو تغیر داده اما هنوزم خیلی جاها نابرابری هست...بینِ سیاه و سفید،بین زن و مرد و پولدار و فقیر...
    هر دوی ما-من و مجسمه-با دیدن چشم های آبی یخی پیر زن لبخند پهنی زدیم.
    پیر زن گفت:حالا که بحث سر برابری‌ئه...بذارین یه داستان تعریف کنم؛از یه قهرمان!
    آماده شدیم؛و پیر زن داستانش را شروع کرد...مثل همیشه پژواک صدایش پیچک را لرزاند، باد را بیدار کرد و من را با خودش در جریان داستان کشید...

  • ۱۶
  • نظرات [ ۱۴ ]
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • دوشنبه ۸ شهریور ۰۰

    قاتلِ پیدا نشده...

    سلام و درود!
    امروز هم اومدیم سراغتون اونم با بخش خبرنامه بیگد...با این تفاوت که امروز قراره یه پرونده قتل رو برسی کنیم!دستکش دستتون کنین؛ذره بین وردارین و پالتوی کاراگاهی بپوشین؛ما اومدیم!!

  • ۱۵
  • نظرات [ ۱۷ ]
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • چهارشنبه ۳ شهریور ۰۰
    اینجا یه زمانی کلیسای کهنه ای بود
    که به دست جادویِ طلسم پیچک سمّی تبدیل به امواجی شد...و توی این وبلاگ جا گرفت:))
    هشدار: ممکنه مجسمه ی فرشته ی نگهبان گاهی تکون بخوره ، شایدم پخ‌تون کنه! ( یکمی شوخه:دی)
    از شما دعوت میشه موسیقیِ پست ثابت رو گوش‌کنید==)
    و امیدواریم از متن های مرمری توی وبلاگ لذت ببرید♡-