برای همیشه چهارده ساله ...

song:jesus wept -sia

هوا سرده ، اسمون خاکستری تیرست و باد برگهای مرده ی روی‌زمین رو این طرف و اون طرف میکشه.

شاید اون هم مثل من امید واهی ای برای زنده شدنشون داره ..

شاید اونم داره تموم سعیشو میکنه تا اونا دوباره سبز و شاد بشن؟

موهای کوتاهم رو پشت گوشم میدم. دامن مشکی‌م توی باد به رقص درمیاد و چتر توی دستم سعی میکنه با باد پرواز کنه.

از جمعیت سیاه پوشی که اینجا ایستادن ..

من تنها کسی هستم که اینقدر گریه کردم .

من تنها کسی م که دلم برای جسدت میسوزه .. تنها کسی م که با دیدن این جمعیت احساس ناراحتی میکنم!

تویی که اینهمه خویشاند داری، اینهمه ادم برای اینکه عزادارت باشن.

ولی تو پر از درد و تنهایی بودی ..

  • ۳۲
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • جمعه ۱۷ تیر ۰۱

    یه لحظه ..

    برام دعا کنین .. معجزه نیازمندیم :"))

  • ۹
  • نظرات [ ۱۱ ]
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • سه شنبه ۱۴ تیر ۰۱

    فرار میکنی؟

    من برای با تو بودن از همه فرار کردم ...

    حالا تو از من فرار میکنی :) ؟

  • ۲۸
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • دوشنبه ۱۳ تیر ۰۱

    موقتیجات۱۱:تابستان‌نفرین‌شده‌است.

    از تابستون امسال,از مامانم,از وضع زندگی و از بی اینترنتی متنفرم.

    اهنگ پست پین شده عوض شد .. یه چک‌ش بکنین=>>

    +ارزوی یه تابستون ابی برای همتون ...

  • ۲۰
  • نظرات [ ۱۷ ]
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • پنجشنبه ۲۶ خرداد ۰۱

    ۱.متن هایی که از عمق موسیقی‌های بیکلام بیرون کشیده شد

    میدانی که من سکوت را به هزار حرف ترجیح میدهم ؟
    لطفا از چشم هایم هزاران بار 'دوستت دارم' را بخوان :)

     

    میدانی؟ هرچقدر فکر میکنم .. احساسی که به تو دارم 'دوست داشتن' نیست ...
    میدانی که واژه ها هرگز نمیتوانند احساس میان سینه ام را توصیف کنند ... ؟

     

    من هرگز نمیتوانم واژه هایی مانند 'غرق شدن' را در وصف احساسم میان بازوانت به کار ببرم ..
    اقیانوس کجا و
    عمق اغوشت کجا :))

     

    من هرگز چیزی بنام "عشق" را درک نمیکردم.
    لیک .. چشمهای تو ..

    song:Lonely Waltz

  • ۱۹
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • شنبه ۲۱ خرداد ۰۱

    آغوشی از جنس مرگ ..

    ساعت چهار و پونزده دقیقه ی ظهره. یه زمستون دیگه و یه یکشنبه ی دیگه. این بار بدون تو.
    دکتر صندلی‌ش رو با صدای گوشخراشی تکون میده. دستهای چروکیده و پیرش رو تکیه گاه چونه‌ش میکنه و به چشمهام زل میزنه‌؛ پنجاه و یک ثانیه بدون هیچ حرفی میگذره.
    تک سرفه ای میکنه 'روند درمانت ..'
    نا امیدانه آه میکشه 'نشون میده هنوز کار داریم باهم.. '
    پوزخند میزنم ..  باد سرد شیشه رو میلرزونه و دکتر میگه ' هفته پیش فرار کردی .. کجا بودی؟ '
    با بی میلی تمام جوابش رو زمزمه میکنم'پیش اون بودم'
    دکتر پف میکشه . دستهاشو روی پیشونی‌ش میذاره و شقیقه هاشو ماساژ میده'اون کیه؟'
    اون تویی .. و هیچ دکتری باورش نمیکنه.

  • ۲۴
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • سه شنبه ۱۷ خرداد ۰۱

    چنآن رسوخ کرده ای ؛

    کاش میتوانستم این دوست داشتنِ تورا از میان ماهیچه های قلبم برون کشم و در سیاهچاله ی فراموشی های مغزم خفه کنم ..
    لیک 
    چنان رسوخ کرده ای که شاید بتوانم خودم را از این بدن جدا کنم .. 
    اما فکر تورا نه

  • ۲۵
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • چهارشنبه ۱۱ خرداد ۰۱

    موقتیجات۱۰: اونی که منه؟

    اون زیادی خسته و سردرگمه. تموم وجودش رو مجبور میکنه به'فلان' فکر نکنن. ولی یه تیکه ی کوچیک.. شاید یک میلی‌متری از مغزش از دستور سر پیچی میکنه. تموم وجودش طوری رفتار میکنن انگار 'فلان' وجود نداره. ولی افکار خطخطی توی مغزش فقط 'فلان' هستن. لبریز از اون. حتی خود مغزه هم نمیدونه چرا داره به 'فلان' فکر میکنه. 

    اون انقدر درگیره که بدون اضافه کردن عسل کره ی بادوم زمینی رو توی دهنش میذاره و درحالی که صورتش از تلخی ش جمع شده به 'فلان' فکر میکنه. اون سر و ته از تخت اویزون میشه تا خون بیشتری به مغزش برسه ؛ ولی افکار بیشتری توی سرش میریزن و سرگیجه میگیره.

    اون رمانای کلاسیکش رو زیر بغلش میزنه و درحالی که فقط یک پیرهن حریر تنشه راهی خیابون میشه. قطرات بارون شونه هاشو خیس میکنه و اون کتابای قدیمیشو لمس میکنه. اون هنوز هم به 'فلان' فکر میکنه. درحالی که یک بغل کتاب داره و میدوئه یکهویی همه افکارش از دستش در میره. 'فلان' توی تموم وجودش پخش میشه و تا میاد دوباره 'فلان' ذو بندازه بیرون ؛ 'فلان' توی تموم وجودش رسوخ میکنه.

    اون تموم وجودش رو مجبور میکنه. ولی مغزش رو نمیتونه خفه کنه‌..

    کی گفته قلب از مغز زبون نفهم تره؟ 

    قلب اون خفه خون گرفته.. و حالا این مغزشه که دیوونش میکنه.

  • ۱۴
  • نظرات [ ۲۰ ]
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • پنجشنبه ۱۵ ارديبهشت ۰۱

    باشه.

    باشه. 

    ولی دنیا دستاتو به من بدهکاره. خب؟ :)

  • ۲۹
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • چهارشنبه ۱۴ ارديبهشت ۰۱

    موقتیجات۹:قالب'^'

    یوهو>>

    قالب چطوره؟

    *وی نشسته است و با میلی تمام محض اینکه از گشنگی نمیرد نودل میخورد

  • ۱۲
  • نظرات [ ۲۸ ]
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • يكشنبه ۱۱ ارديبهشت ۰۱
    اینجا یه زمانی کلیسای کهنه ای بود
    که به دست جادویِ طلسم پیچک سمّی تبدیل به امواجی شد...و توی این وبلاگ جا گرفت:))
    هشدار: ممکنه مجسمه ی فرشته ی نگهبان گاهی تکون بخوره ، شایدم پخ‌تون کنه! ( یکمی شوخه:دی)
    از شما دعوت میشه موسیقیِ پست ثابت رو گوش‌کنید==)
    و امیدواریم از متن های مرمری توی وبلاگ لذت ببرید♡-