چه همه...چه کم...

کف سالن کلیسا دراز کشیدم و سرم تو گوشیه.

ازین سایتایی که میگن تو تاریخ تولدت چه اتفاقاتی افتاده پیدا کردم و توش میچرخم.

میگم:یااا اینجا نوشته من حدود 7,330,224 دقیقه زندگی کردم!

مجسمه ی فرشته ی نگهبان میگه:اووو چه همه زندگی کردی! فقط ۱۳ -۱۴ سالته! هفت میلیون دقیقه!

میرم توی فکر...

زیر لب بهش میگم:ولی...ولی این برای سیزده سال خیلی کمه..

مجسمه میگه:بیخیال...کمه؟

اونم میره توی فکر.

بهش میگم:اره این خیلی کمه...سیییزده سال از عمرم رفته و فقط هفت میلیون دقیقه ست...یعنی کل عمرم چند دقیقه ست؟ اگه هفتاد ساله بشم...میشه حدود ۴۹ میلیون. این خیلی کمه. 

مجسمه که حالا مغز سنگی‌ش به کار افتاده میگه:خیلی کمه...یه عالمه کار برای انجام دادن توی این دنیا هست ولی فقط ۴۹ میلیون دقیقه؟

  • ۲۱
  • نظرات [ ۱۴ ]
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • يكشنبه ۲۸ آذر ۰۰

    همه اینا بخاطر توئه . . .

     

    Dernière Dance 
    indila
    Magic Spirit

    حتما با این اهنگ بخونیدش.

    توی تاریکی راهروهای مترو قدم میزنم...

    همه چیز توی هاله ای از سیاهی فرو رفته و هوا مرطوب و عجیب غریبه.

    صدای بارون شدیدی که بیرون میباره بلند تر از چیزیه که بشه نادیدش گرفت...خیلی بلند تر

    سرم رو انداختم پایین و بالا رو نگاه نمیکنم...میدونی عزیزم...میترسم

    میترسم یک نفرو شبیه تو ببینم:)

    یادت بیوفتم و ازین هم بدتر بشم...بدتر از این...

    بوی اشنای چرخ دستی عطر فروشی رو میشنوم...صدای چرخ های چرخ دستی کهنه که روی کفپوش سالن کشیده میشه گوشهامو میخراشه.

    قدم هامو تند تر میکنم و توی راهرو های پیچ در پیچ مترو میپیچم..میترسم...میترسم عطر سرد و اشنای تورو هم بین بقیه بو هاش داشته باشه...

    از چرخ دستی عطر فروش دور میشم..نفس راحتی میکشم و سعی میکنم جلوی اشکهامو بگیرم؛همه اینا بخاطر توئه عزیزم...بخاطر تو

    برق بابت طوفان شدید قطعه و نور گرفته ای که از پنجره های راهرو ها میاد زیادی دلگیره...هنوز شب نشده اما ابر های  سیاهه زیادی توی اسمون جا خشک کردن و گریه میکنن...

    شاید به حال من‌..شاید به حال تو...

    اشکهام روی گونه م خشک میشن و من ادامه میدم...قدم میزنم و قدم میزنم...فقط میخوام از ادمها دور باشم...

    میترسم...میترسم یاد تو بیوفتم عزیزم...

    بوی عجیبی توی بینی م میپیچه...

    وحشت زده سرم رو تکون میدم تا شاید این توهم وحشتناک تموم بشه...

    این بوی توئه...

    عطر تو...

    سرد و تلخ و بی روحه...نفسم میگیره...میترسم سرم رو بالا بیارم.

    سعی میکنم از کنار سایه ای که بوی تورو میده رد شم...

    گونه م رو نیشگون میگیرم...ارزو میکنم همه ی این بوهای اشنا توهم باشه...توهم هایی که از قلب نفهم من بیرون میان و توی شیار های مغزم نفوذ میکنن.

    سایه ی سیاه مچ دستم رو میگیره و به طرف خودش میکشونه...قلبم تیر میکشه و زانوهام سست میشن

    صدای سرد و خش دار اشنایی توی راهرو میپیچه و میپرسه:خودتی...بچه؟

    صورتم داغ میشه و گز گز میکنه...دستهام یخ میزنه و مچ دستم...همونجایی که بین انگشتات گیر کرده آتیش میگیره...

    هیچی نمیگم...نفسم به زور درمیاد و انگار تموم قوا م رو از دست دادم...فقط صدای قلبم رو میشنوم که وحشیانه به قفسه ی سینه م لگد میزنه و داره از جاش کنده میشه...

    جرئت نمیکنم سرم رو بالا بیارم و توی حفره ی چشماش نگاه کنم...میترسم...میترسم جادوی وحشتناکش دوباره قلبم رو ذوب و منطقم رو کور کنه...

    صدای بم و خش دار سایه دوباره بلند میشه:حق داری نخوای منو ببینی...میدونم ازم متنفری بچه جون...

    مچ دستم رو ول میکنه و با قدم های کشیده‌ش ازم دور میشه...

    ناباورانه بهش نگاه میکنم که چطور انقدر سرد و بی روح تنهام میذاره و میره...صدای بی‌روحش توی گوشم پژواک میشه که میگه: میدونم ازم متنفری بچه جون...

    زانوهام دیگه تحمل نمیکنن...روی زمین میوفتم و اشکهای سوزناک و اتیشنم روی صورتم راه میوفتن،با دستام اشکهامو میپوشونم...اشکهام از گردنم پایین میرن و خیسش میکنن

    بغضی که مدتها خفه ش میکردم میشکنه و صدای هق هق‌م توی راهروی تاریک و سرد مترو میپیچه...

    قلبم تیر میکشه و قفسه ی سینه م رو برق میگیره...

    صدای رعد و برق بلند میشه.

    دلم میخواد فریاد بزنم و لعنتت کنم...اما نمیتونم...هنوزم...دوستت دارم

    ولی تو...

    چطوری تونستی به این نتیجه برسی که ازت متنفر شدم؟...

    من ترکت نکردم عزیزم...اونی که رفت تو بودی...

    تو بودی که متنفر شدی...

    شایدم عاشق شدی و رفتی؟...

    به مچ دستم نگاه میکنم...میارمش بالا و لبهامو بهش میچسبونم...

    بوی دستهاتو میده...جادوی دستات...آه

    قلبم همچنان تیر میکشه و سرم درد میگیره

    زیر لب زمزمه میکنم:ولی...من...دوستت دارم عزیزم...

    اما تو دور تر از اونی هستی که صدامو بشنوی...دور تر از همه ی موجودات دنیا

    دورترین دورِ زندگی من...

    تو همون کابوسی هستی که به حقیقته من پیوست‌:) . . .

  • ۲۷
  • نظرات [ ۱ ]
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • جمعه ۲۶ آذر ۰۰

    آه ای عشق شیرین من...

    یک دلیل منطقی میخوام که چرا انقدر...خوبه؟:")

    دلم نیومد نذارمش یونو؟:")

    dernière danse

     (:از دستش ندین

    music image
    Made By Farhan

    Ô ma douce souffrance
    آه ای رنج شیرین من
    Pourquoi s’acharner
    تلاش چه سودی دارد
    tu recommences
    تو دوباره آغاز خواهی شد
    Je ne suis qu’un être sans importance
    چیزی جز موجودی بی اهمیت نیستم
    Sans lui je suis un peu paro
    بدون او یک دیوانه ام
    Je déambule seule dans le métro
    که در مترو پرسه میزنم
    Une dernière danse
    و برای آخرین بار میرقصم
    Pour oublier ma peine immense
    تا از یاد ببرم شدت این درد را
    Je veux m’enfuir que tout recommence
    میخواهم بگریزم به جای آنکه از نو آغاز کنم
    Oh ma douce souffrance
    ای رنج شیرین من
    Je remue le ciel
    به آسمان خیره میشوم
    le jour, la nuit
    تمام روز، تمام شب
    Je danse avec le vent la pluie
    با باد میرقصم، با باران
    Un peu d’amour, un brin de miel
    کمی عشق، کمی عسل
    Et je danse, danse, danse
    و میرقصم، میرقصم، میرقصم

  • ۱۷
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • جمعه ۲۶ آذر ۰۰

    اَگَر حَرف‌هآیِ‌دِلَم‌بی‌اَگر بود...

    اگر کوه ها کَر نبودند

    اگر آب ها تَر نبودند

    اگر باد می‌ایستاد...

    تورا میتوانستم...ای دور:)...از دور...یک بار دیگر ببینم.

     

  • ۱۸
  • نظرات [ ۱ ]
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • دوشنبه ۲۲ آذر ۰۰

    واقعی تنها میشم.

    تو از مجازی میری؛

    ولی من واقعی تنها میشم:)...

    dancing with your ghost:))))

    هنگام خواندن متن پلی شود.

    music image
    Made By Farhan

    میگن نباید وابسته بشی...

    اما مگه میشه نشد؟

    حتی اگه فکر میکنی وابسته نشدی تو بازم وابسته شدی...

    و اینو فقط وقتی میفهمی که شخص مورد نظرت دیگه پیشت نباشه.

    مشترک مورد نظر شما در دسترس نمیباشد.

    میدونین بد تر از اینکه دوستت توی مدرسه باهات قهر کنه و جوابتو نده چیه؟

    اینه که دوست مجازی‌ت بذاره بره.

    آره...صد برابر بدتره!

    وقتی یک دوست مجازی آفلاین میشه...مثل اینه که یک صدف بیوفته تو عمق اقیانوس.

    دیگه پیدا نمیشه.

  • ۲۴
  • نظرات [ ۱۳ ]
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • پنجشنبه ۱۸ آذر ۰۰

    نویسنده ها کشف میکنن

    جست‌وجو گر ها دوست دارن هر  سرزمینی رو که پیدا میکنن فوراً صاحب بشن،ولی اون سرزمینی رو که روش پرچم میزنن رو خودشون خلق نکردن. شاید نویسنده ها هم جست‌وجوگر های جهان ذهن ناخوداگاه باشن که میگردن و جهان های دیگه‌ای رو کشف میکنن...

    به زبون ساده تر؛

    داستان ها خلق نمیشن؛هر داستان سرزمین و جهان منحصر به فرد خودش رو داره که نویسنده از طریق ناخوداگاه خودش کشفش میکنه و مینویسه‌ش.)

    بنظرتون‌..داستان ها ایده های نویسنده هاست یا کشف‌شون؟

    خیلی باحال بنظر میرسه...نه؟:>

  • ۱۷
  • نظرات [ ۱۴ ]
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • دوشنبه ۸ آذر ۰۰

    همه‌چیز،همه‌کس،همه‌جا

    کتابش را ورق زد

    ساعت‌ها بی‌دلیل توی کتابفروشی کهنه ی شهر نشسته بود

    هوا سرد بود...انجا برای خواندن کتاب زیادی تاریک بود.

    اما انقدر از همه چیز

    همه کس

    همه جا

    بیزار بود که به سرما و سکوت انجا پناه برده بود

    زنگوله های در بصدا در امدند.

    قطره ی اشک دیگری روی کاغذ کاهی کتاب افتاد

    صدای جیر جیر پارکت های کهنه ی مغازه بلند شد

    نزدیک تر...و نزدیک تر...

  • ۲۴
  • نظرات [ ۱۷ ]
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • شنبه ۶ آذر ۰۰

    برای‌همیشه‌‌نگاهش‌کنم!:)

    لباس های مجلل،دامن های پفی،سنجاق سینه هایی با الماس و زمرد و حرف ها و آواز هایی که توی هم گم میشدن...

    اون شب تموم جادوهای دنیا توی این عمارت گیر کرده بود!

    صدای لذت بخش پیانویی که بلند شد باعث شد سرم رو از توی کتابم در بیارم و نگاهی به سالن بندازم.
    ارباب جوان پشت پیانو گرون قیمت سالن نشسته بود و با لطافت انگشت های کشیده‌ش رو روی کلاویه ها میکشید...هیچ وقت نوایی به اون دلنشینی گوش نداده بودم...چشمهاش میدرخشید و با صدای بم‌ش زیر لب اوازی زمزمه میکرد...
    موهای حالت دارش روی پیشونیش رو پوشونده بود ولی برق چشمهاش رو می‌دیدم...
    نمیدونم‌...نمیدونم جادوی موسیقی بود یا جادوی دست هاش...
    اما اون روز و اون لحظه گرمایی رو توی قلبم حس کردم که همیشه فکر میکردم گم‌ش کردم...و اونجا بود که آرزو کردم اون برای همیشه پشت اون پیانو بشینه...من به رقص انگشتهاش نگاه کنم و نسیم بوی عطرش رو توی آغوشم جا بده...

    با این آهنگ نوشته شده(کلیک!)

    +مرسی که صدتا شدیم:") نمیگنجم در پوستم:")

    ++امتحان دارم...تا نهم آذر'-' صبر پیشه کنید تا تموم شه...قراره منفجر کنمتون!

  • ۲۸
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • يكشنبه ۳۰ آبان ۰۰

    می‌پرستمت...)

    _تهیونگ...
    +بله؟
    _من میترسم!.
    +از چی؟
    _میترسم بالهام بشکنن...
    +باید بپری
    _اگه بیوفتم چی؟
    +اگه پرواز کنی چی؟
    _اما اگه بیوفتم...
    +اونوقت من میگیرمت
    _قول میدی؟
    +قول میدم.
    _چطوری؟
    +میپرستمت:)
    این آخرش بود؛آخر راه...
    پرستیده شدن توسط تهیونگ...یعنی مقامی بالاتر از عشق...

    ~دزیره")

  • ۳۵
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • پنجشنبه ۲۷ آبان ۰۰

    تمام مدت تو بودی.)

    falling...

    music image
    Made By Farhan

    :من..‌من...نمی‌دونم چطوری باید بگم
    +:لطفا با من درمیون بذار؛شغل من اینه که حرف مردم رو بشنوم و کمکشون کنم!مهم نیست چی باشه!
    -:راستش...این اواخر دارم زندگی قبلی‌م رو بیاد میآرم!
    +:چی؟
    -:نمیدونم چطور بگم؛انگار یادم میاد خودم رو که چه جاهایی بودم...توی یک بدن دیگه!خاطره هاش خیلی طبیعی‌ن!فکر کنم دارم زندگی قبلی‌م رو بیاد میارم!
    +:اما این امکان نداره...

    ‌ ***

    +:کجایی؟
    -:آم...
    +:لابد بازم اون کافی شاپ کهنه ای! بس کن! چقدر میری اونجا؟ خیلی کهنه ست و بوی چوب میده!
    -:نمی‌دونم...من...فقط...
    +:بازم میخای بگی خیلی دوسش داری و به سمتش کشیده میشی؟! بیخیال!
    -:من فقط...آه...نمیدونم چرا انقدر اینجارو دوسش دارم...

    ‌ ‌ ***

    ‌ بوی قهوه توی بینی م پیچید...همون کافه همیشگی،اما این بار توی قهوه لعنتی‌ش یچیز دیگه هم ریخته بود
    بوش فرق داشت
    و منو به خاطرات مبهمم کشوند...:

    +:بس کن! انقدر خودتو لوس نکن!
    -:چ‍ــرا؟:"
    +:گفتم صورتت رو اینطوری نکن! حالیت نیست؟!
    -:اگه اینطوری بکنم چی میشه؟ 
    +:زیادی...آه...خوشگل میشی.
    -:اشکالش چیه؟
    +:لبهاتو اونطوری نکن! شبیه بچه ها میشی!
    -:چرا نباید اینطوری کنم؟
    +:اخرین هشدارمه...بهت میگم اینطوری نکن!.
    -:آخه...چرا؟
    +:چون می‌ترسم عاشقت بشم دختر جون...
    -:عاشقم بشی!؟
    +:قهوه‌ت رو بخور.
    -:چشم اقا
    ‌+:بهت که گفتم...اخرین هشدارم بود.

    ***

     هیچ وقت نمیدونستم چرا این کافی شاپ کهنه رو انقدر دوست دارم‌...

    تو این مدت هیچ وقت نمیدونستم

    توی این همه وقت...

    تمام مدت

    تو بودی...

    تو

    تو

    تو

    :)

     

  • ۳۴
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • شنبه ۲۲ آبان ۰۰
    اینجا یه زمانی کلیسای کهنه ای بود
    که به دست جادویِ طلسم پیچک سمّی تبدیل به امواجی شد...و توی این وبلاگ جا گرفت:))
    هشدار: ممکنه مجسمه ی فرشته ی نگهبان گاهی تکون بخوره ، شایدم پخ‌تون کنه! ( یکمی شوخه:دی)
    از شما دعوت میشه موسیقیِ پست ثابت رو گوش‌کنید==)
    و امیدواریم از متن های مرمری توی وبلاگ لذت ببرید♡-