موقتیجات۳:بابانوئل تو راهه

~ساعت شش صبح.

هوا سرد تر از چیزیه که بتونم همینجوری از زیر پتو بیام بیرون و بشینم سرکلاسام،چشمام از خستگی باز نمیشن و بدنم از سرما مور مور میشه و دندونام بهم میخوره؛انقدر هوا سرده که دلم میخواد جورابای گرم و خز دارم رو تا زانو بالا بکشم،دستکشامو دستم کنم-که انگشتام نشکنن-و سرمو بکنم زیر پتو و تا وقتی بابا نوئل بیاد وتوکفشم کادو بذاره‌ چرت بزنم...

ساعت۷:۳۰صبح:

به زور سرم و دستام و گوشی رو از زیر پتو درمیارم...معده م به زبون قورباغه ای میگه نیاز داره تا مواد مغذی و غذا بهش برسه وگرنه خودش خودشو هضم میکنه،و منم به زبون لاما ها بهش میگم شرمندم و اگه جرئت داره خودشو هضم کنه تا همه باهم بریم سینه ی قبرستون.

معدم ساکت نمیشه و به همون زبون قورباغه ای غر میزنه و میگه:باشه ولی ای کاش یکی اون منطقه "نون پنیر بد مزست" رو از توی مغزت با اسید پاک کنه‌.

  • ۱۶
  • نظرات [ ۱۱ ]
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • چهارشنبه ۱۹ آبان ۰۰

    از من چه توقعی داشتی؟:)

    با پاهای برهنه ت روی سنگ های خیس و سرد کنار رود خونه قدم میزدی...
    حتی ماهی ها و آبشارِ اینجا هم که توی چشمات نگاه میکردن غمِ توش رو می‌دیدن و غصه دار میشدن....
    از من چه توقعی داشتی؟:)
    بهت گفته بودم مراقب باش سرما نخوری‌.‌..حتی باد هم وقتی بدن بیحال و سردت رو میدید اروم تر میوزید و دلش میخواست ای کاش گرم میبود و خودشو توی بغلت جا میداد و گرمت میکرد..‌
    از من چه توقعی داشتی؟:)‌
    قلب پر از غم‌ت زیادی سنگین بود...
    حتی پرستو ها با دیدنت دلشون میسوخت و ارزو میکردن ای کاش میتونستن اون غم هارو با خودشون به دور ترین مرداب دنیا ببرن تا راحت ترت کنن....
    از من چه توقعی داشتی؟:)
    سردرگمی هات وقتی دستات رو توی موهات فرو میبردی و فریاد میکشیدی دل ماه رو تیکه تیکه میکرد
    طوری که آرزو میکرد ای کاش میتونست تورو که از خود ماه هم درخشان تر بودی تو آغوشش بگیره تا شاید اروم تر بشی...
    از من چه توقعی داشتی؟:)

    حالا دیگه اینجا نیستی...
    ماهی ها برای دیدن هیچکس روی آب نمیان.
    ماه نمیخنده.
    درخت نفس نمیکشه.
    پرستو بر نمیگرده‌.
    حتی این آبشار کوفتی هم دلش نمیخواد من رو بدون تو ببینه.‌..
    دونه دونه مولکول های اکسیژن اینجا برای این که توی بغلت جا بشن دلتنگ‌ن...
    از من چه توقعی داری؟:)
    حتی گلدون سنبل‌ی که با دستای خودت کاشتی‌ش از غصه ی اینکه دیگه با اون انگشتا نوازشش نمیکنی خشک شده...
    وقتی که کل این دنیا رو از بودنت محروم کردی..‌.
    از من چه توقعی داشتی...؟ ادامه دادن؟


    میدونی؛قراره همین امشب سر زده شام مهمونت باشم...
    دیگه‌... هیچ وقت ازین آبشار برنمیگردم:)

  • ۳۴
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • پنجشنبه ۱۳ آبان ۰۰

    شما بگین*-*

    یوو~

    یه مورد فوری داریمD:

    مغز بنده دچار اختلالات پیش از امتحان حضوریِ ده روز دیگه م شده.

    شیار های مغزم از کلمات مبهم و نگرانی ها پر شده و تمرکزم برای هر کاری-غیر کتاب خوندن و نقاشی رو از دست دادم:"

    پس از شما یک درخواست دارم؛

    اگر ایده ای دارین میشه بهم بدین تا باهاش یه متن-داستان کوتاه بنویسم؟:)

    لطفا...بهش نیاز دارمD:

    +حتما منتشر خواهد شد^-^

    ++هالوین پساپس مبارک...یو هاها *بدلیل حساسیت های کشیش از گذاشتن کلاه شاخ شیطان و گریم های وحشتناک معذوریمXD

    یوهو! ایده ها یادتون نره*-*!

  • ۱۶
  • نظرات [ ۱۲ ]
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • سه شنبه ۱۱ آبان ۰۰

    آبنباتِ نعنایی:)!

    انتشار مجدد:) 

    پیرِ زن و کوله ی گنده اش با سر و صدا وارد کلیسا شدند؛کوله ش صدای جیرینگ جیرینگ میداد..قدم های پیر زن ارام و ارام تر شد و گوشه ی سرداب بالاخره ایستاد..اون روزها هنوز اینجا خرابه بود؛کشف نشده بود و ادمای خوبی مثل شما این وب رو دنبال نمیکردن!

     

    فقط من بودم و کشیش ها و روح ها و تنهایی!:)..به طرف پیر زن رفتم بوی اطلسی و باروت میداد،موهایش را پش سرش گوجه ای بسته بود و کوله اش کمرش را خم کرده بود..

  • ۱۷
  • نظرات [ ۲۰ ]
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • جمعه ۷ آبان ۰۰

    آوا...فرشته ی جادویی:)

    ~تولدت مبارک فرشته ی کیوته بیان~

     

    اهم...بله احتمالابعضیاتون متوجه ارادت خاص من به مائو/آوا شدین*-*

    دختره کیوتی که وقتی تازه وارد بیان شده بودم کلی بهم لطف و مهربونی کرد:))

    ازت ممنونم آوا‌‌...کومائو:>

     

    راستش...قبل از اینکه وارد بیان بشم وبشو دیده بودم؛یومیکو خیلی ازش تعریف میکرد:)) توی کامنت ها جوری که باهم صحبت میکردن...دوستی کیوت و جذابشون...همه چیزشون منو جذب میکرد:]

    همیشه خدا اینجوری بودم که:

    خوش بحال یومیکو...کاش منم با آوا دوست بودم:")

    و حالا...میشه گفت با آوا دوستم:> دختره سو کیوتی که توی خواب شبمم نمیدیدم که یه روزی باهاش دوست بشم!

    آوا‌...در واقع دوستی با تو یکی از موارد لیست ارزو هام بود که به وقوع پیوست:")

    *اشک و اکلیل*

    و حالا تولد توئه...*درخشیدن قلب*

    نمی‌دونم چی بگم...ممنونم؟ از مامان بابات؟ از خودت؟ از تقدیر که باعث شد بشناسمت؟ از همه چیز  و همه کس؟:)

    تو به من نشون دادی هنوزم فرشته ها  وجود دارن...قلبای مهربون و صورتی رنگی که پر از اکلیلن و لبخندای توت فرنگی ای هنوزم هستن:)!

    از خدا ممنونم...بابت اینکه تورو به دنیا هدیه داد...^-^

    خیلی خوشحالم...اگه دستم بسته نبود یک پک مخصوص تولدت مبارکی پر از صدف و خودکارای اکلیلی،ابر های پشمکی و لبخند های جادویی برات پست میکردم:")

    تولدت مبارک آوا...خیلی بیشتر از چیزی که بینهایت توصیف میشه دوستت دارم...خیلی بیشتر:)♡

    *اینم هدیه ناچیز من که چند شب پیش برات کشیدم*

    این اهنگ هم تقدیم بهت:]

    봄봄봄

    :)

     
     
     
     
     
     
     
  • ۱۷
  • نظرات [ ۷ ]
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • يكشنبه ۲ آبان ۰۰

    °اون‌هیچی‌نگفت...

    -:بد جوری عاشق شده...

    +:چی؟! خودش گفت؟!

    -:اوه معلومه که نه

    +:خیلی طبیعی رفتار میکنه ها...از کجا فهمیدین؟

    -:اون هیچی نگفت...هیچ کاری‌م نکرد ولی چشماش‌و که دیدم!هرچقدم عادی رفتار کنه غوقای توی چشمهاش رو نمیتونه پنهون کنه...

    +:ولی...مامانبزرگ عشق وجود نداره...

    -:چرا عزیزم...داره...خیلی نادره، فقط وقتی واقعا عاشق بشی میفهمی که چیه و همه ی دوست داشتنهای قبل از اونو فراموش میکنی...

    ~بخشی از داستانی که روی کاغذ نیاوردمش~ 

     

  • ۲۳
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • چهارشنبه ۲۸ مهر ۰۰

    هودی قرمز:)

    به چشم هات خیره شدم و تو به کتابی که بین دستات گرفته بودی دقیقا ۱۳۶۷ روز گذشته و من هنوز به تو نگاه میکنم و به لب هایی که به ندرت لبخند میزنن،  به دستت که رو چمنه خیره میشم ، کاش میتونستم دستتاتو بگیرم و تا ابد به قفلش نگاه کنم ، کاش میتونستم ولی میدونی که...زندگی با من بد قهر کرده 

    هودی آبیت زیادی برای هوای سرد امروز نازکه...آفتاب میتابه اما سرمای امروز اومده که بمونه. کاش میتونستم بدن لاغرتو تو بغلم حل کنم میترسم سرما بخوری. دیروز برای بار هزارم یواشکی گریه کردی...ولی خوشحالم که بارون بارید و کسی نفهمید ، تو باید قوی بمونی تو به من قول دادی ، کاش بارون بودم...

    آهنگی که زمزمه میکنی زیادی برای خوندن دردناکه و چشمات زیادی برای گریه نکردن شیشه ای شده عزیزم...زیر درختی نشستیم که هیچ خاطره ای باهاش نداریم...میخوای خاطره های جدید بسازی؟ 

    روی چمنا دراز کشیدی و به آسمون نگاه میکنی...داری به من فکر میکنی؟ نمیدونم کاش باهام حرف بزنی...کتاب و میبندی ، منم دراز میکشم...به من نگاه میکنی...داری به من نگاه میکنی؟

    موهای کوتاه و چتریای نامرتبت هنوز مثل قبلن...کاش بتونم مرتبشون کنم...از قطره اشکی که از چشمات چکید متنفرم...بلند میشی و لباستو میتکونی و دور و دور تر میشی

    وقتی که رفتی کتابتو رو سنگ قبرم جا گذاشتی....

    ***

    هودی آبیتو پوشیدی و از خونه بیرون اومدی ، بدون چتر....هنزفریتو توی گوشت گذاشتی و اهنگو پلی کردی ، مگه نمیدونی من از این کار بدم میاد؟ توجهت باید مال من باشه حتی اگر دیر باشه...

    آروم آروم قدم میزنی وقتی همه دارن میدوئن...صورتت هیچ حسی رو منتقل نمیکنه،  کاش میتونستم دستاتو بگیرم و اینقدر تو چشمات خیره شم تا لبخند بزنی...دستاتو توی جیبت فرو میکنی و سرتو پایین میندازی ، چرا با خودت اینکارو میکنی؟ زندگی کن...حتی به جای من

    روی نیمکت روی پل میشینی و به آدما خیره میشی آدمایی که انگار هیچ رنگی ندارن و بارونی که می باره کدر ترشون میکنه...این پلو یادته؟ اولین بوسه...به دختر بچه ای که پالتوی قرمز پوشیده خیره میشی...منو یاد هیگانبانای سرخ می ندازه

    زمزمه میکنی"هیگانبانا" ، ظاهرا منو خیلی خوب شناختی...آهنگ برای بار دهم پخش میشه و اون بچه هنوز تنها ایستاده و آروم میلرزه...سیگارتو در میاری و روشنش میکنی ، حالا صورتت توی دود محو شده...با این که خیلی قشنگه اما میدونی که ازش متنفرم...کاش سیگار بودم

    از جات بلند میشی و میری رو لبه ی پل میشینی و به دختر بچه نگاه میکنی که انگار آروم گریه میکنه و به آدمایی که از بارون فرار میکنن با التماس خیره شده...روبروت می ایستم و به چشمات خیره میشم...و تو به دختر بچه نگاه میکنی

    چشماتو میبندی...بازشون میکنی و به من نگاه میکنی

    بعد چند سال بالاخره لبخندتو دیدم...دستاتو دور گردنم حلقه کردی

    و آمبولانس کسی رو که هودی آبیش حالا قرمز بود با خودش برد

     
    دارکلایت

     

    2ending

    پک عمیقی ب سیگاری که مثل خودم خاکستری شده میزنم، تو سیگار دوست داشتی، ولی نه برای من. الان که نیستی جلومو بگیری، بذار خودم ب حال خودم سیگار بکشم...

    فیلتر تموم شده شو زیر پام له میکنم و سمت لبه ی پل میرم. به آبای تموم نشدنی زیر پام خیره میشم. شاید همه اشکای من اینجا جمع شدن. میتونم بی قراری شونو برای اینکه دوباره بهشون برگردم، ببینم. ب دختر بچه و پالتوی قرمزش خیره میشم. شاید آخرین بار باشه که تصویرش تو ذهنم نقش می بنده...

     

    این متن از  اینجا و اینجا اومده:)))

    و پاراگراف آخر نوشته ی آلاست:)

  • ۱۹
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • يكشنبه ۲۵ مهر ۰۰

    یومیکو متولد میشود:)

    دختری مهربان با لبخند های ستاره ای،موهای نورانی و قلبی صورتی و اکلیلی که با انگشت های سحرآمیزش جادویی ترین کلمات را تایپ میکند تصورت کردم و تا ابد در ذهنم همین‌گونه خواهی ماند:)

    Friends

    Vimin

    music image
    Made By Farhan

    ~𝚑𝚊𝚙𝚙𝚢 𝚋𝚒𝚛𝚝𝚑𝚍𝚊𝚢 𝚝𝚘 𝚢𝚘𝚞~

    نمیدونم کی بود که خیلی اتفاقی وبت رو دیدم...داشتم دنبال سریال میگشتم که پستت درباره ی یک نوجوان رو دیدم...اون موقع اصلا توی بیان نمیومدم.

    از همون موقع وبلاگت شد پاتوق من؛حتی وسط زنگ ریاضی وقتی معلم داشت مغزمون رو با ضرب و تقسیم پر میکرد به وبت پناه می‌بردم! مغز دوستمو از بس دربارت حرف میزدم خورده بودم و همیشه حسرت اینو میخوردم که وب ندارم و نمیتونم دنبالت کنم و نمیتونم کامنت بدم!

    تا اینکه بعد یمدت حضورت کم رنگ شد...ولی من همچنان پستای وبت رو چندین و چند بار میخوندم و میگفتم آه ای کاش یه روزی با این دختر حرف بزنم!(دقیقا برام مثل یک ارزو بود:دی)

    بالاخره بعد یمدت عضو بیان شدم*-* و از شانس سیاهم تو غیب شدیTT... و من از طریق مائو به پی وی تو نفوذ کردم و بالاخره یجوری اعلام حضور کردم که آقاجان من وجود دارم:)و وقتی اولین بار مائو گفت پیاممو بهت رسونده مثل یک یویو این ور اون ور میپریدم و داد میزدم آهای دنیا بالاخره یومیکو میدونه یک آدم دیوونه که من باشم وجود داره! و اون روز رو یادم نمیره...

    اینم بگم؛روزی که وبمو فالو کردی انقدر جیغ و داد کردم که دوستام میخواستن بزنن بلاکم کنن!*آه از درد درک نشدن*

    میدونی.‌..برای من آدم فوق العاده ای هستی...خیلی فوق العاده!

    بقول فلیسیتی پیکل تو مثل اینی که روز کریسمس،اردوها،ابنبات فروشی و برف بازی باهم قاطی شن و ازتوشون یه حس بیرون بیاد!

    چرخ آوری...و سحر آمیزD:

    اگه بخوام به نحوه ی خودم توصیفت کنم میگم که تو

    ابر،شکلات شیری،موچی توت فرنگی و گربه های ملوسی(=

    *پس گردنی از کشیش و بلند شدن صدایِ میخواستی یه تبریک بگی چرا انشا نوشتی*

    اهم...آره من فقط میخواستم بگم خیلی دوستت دارم هلیا .‌..تو باعث میشی لبخند بزنم...تو حتی غم هات گیلاسیهㅠㅠ

    ممنونم...از تک تک سلول های بدنت و تک تک اکسیژن های کوچولویی که تاحالا تنفس کردی...ممنونم که وجود داری....

    یکی اینجا هست که تا اخر عمرش تورو یادش نمیره:)

    تولدت مبارک...به اندازه ی تموم ابرها و لبخند ها~♡

    این نقاشی هم تقدیم بهتD:

    فن ارتی برای تو....

     

  • ۱۶
  • نظرات [ ۹ ]
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • دوشنبه ۱۹ مهر ۰۰

    از وسط مترو...

    ترجیحا شمرده شمرده و با اهنگ زیر بخوانید:)

    Spring ...

    jeon su yeon

     
     
     
     
        
     
     
     

     

    ~این متن کاملا یهویی و توی پی وی یکی از دوستام نوشته شده~

    عینک گندمو دادم بالا و خودمو پرت کردم توی مترو! یه بغل گنده از کتابای شکسپیر توی دستام بود و عینکم داشت میوفتاد. اوایل بهار بود و هوا هنوز یکم سرد بود...توی مترو بوی عطر های پسرک دست فروش پیچیده بود و من هنوز جایی برای نشستن پیدا نکرده بودم.

    یه صندلی کنارت پیدا کردم.

    شایدم اون صندلی بود که منو پیدا کرد.

    نشستم کنارت تو با اون لبخند عجیب غریب و کک و مک هایی که تا زیر چشمات ادامه داشت نگاهم کردی و گفتی:کمک میخوای؟

    کتابارو دادم بهت و عینک گردمو درست کردم‌. کتاب رومئو و ژولیت رو باز کرده بودی و داشتی میخوندی. هیچی نگفتم...دلم نمیخواست کتابمو ازت بگیرم. به دستات نگاه میکردم که چطوری نرم و لطیف کتابم رو لمس میکردن و ورق میزدن. چند دقیقه ای که گذشت نگاهم کردی. کتابارو پس دادی

    و گفتی:همه ی عشقا مثل اینن؟همینقدر دردناک تموم میشن؟

    تو اینجور کتابهارو قبلا هم خونده بودی. ولی من چیزی درباره ی چطوری تموم شدنه عشق ها نمیدونستم...

    فقط گفتم:نه...بعضی از عشق ها هم خیلی ساده از وسط یک مترو شروع میشن!....

  • ۲۳
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • شنبه ۱۰ مهر ۰۰

    سه‌مایل‌آن‌طرف‌تر...

    ~وینگاردیوم‌لوی‌اوسا~

    *به پرواز درامدن‌ذره بینهاو قرار داده شدنشان دردستهای‌شما*

    پروفسور بیگد اینجاست تا یه معمای حل نشده ی دیگه رو برسی کنه!

    پس بزن بریم!

    خانواده ی جزمین...شرلین،بابی و دخترشون مدیسون که در هشت اکتبر سال دوهزار و نه وقتی با ماشینشون رفته بودن بیرون از شهر که یک قطعه زمین بخرن؛ناپدید شدن....

  • ۱۶
  • نظرات [ ۲۴ ]
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • دوشنبه ۵ مهر ۰۰
    اینجا یه زمانی کلیسای کهنه ای بود
    که به دست جادویِ طلسم پیچک سمّی تبدیل به امواجی شد...و توی این وبلاگ جا گرفت:))
    هشدار: ممکنه مجسمه ی فرشته ی نگهبان گاهی تکون بخوره ، شایدم پخ‌تون کنه! ( یکمی شوخه:دی)
    از شما دعوت میشه موسیقیِ پست ثابت رو گوش‌کنید==)
    و امیدواریم از متن های مرمری توی وبلاگ لذت ببرید♡-