امروز از همان اولین روز سال هاییست که هرگز دلت نمیخاهد داشته باشی.
همه چیز کسل کننده و خیلی سریع اتفاق میوفتد. ماما میگوید که نباید آبمیوه بخوریم. بابا میاید و یک لیوان ابمیوه به من میدهد و میگوید باید ان را بخوری.
و من نمیتوانم به حرف هیچکدامشان بکنم. تنها راه نجاتم این است که لیوان را چپه کنم. ابمیوه ها همه جای اتاق پخش شوند و لای انگشت های پایم را چسبوک کنند. و بعد ابمیوه را نه خورده باشم و نه نخورده باشم.
این کار عاقلانه نیست. اما تنها راه است.
به لیوان نگاه میکنم. نه جرئت خوردن ان را دارم و نه ریختن ان را.
جلد کتاب قدیمی م که بارها ان را خوانده ام زیر نور لامپ میدرخشد. تلوزیون برنامه ای درباره چیز هایی که هیچکس دوست ندارد بداند پخش میکند و ماما و بابا توی اشپزخانه مشغولند.
و من؛ انقدر احساسات متزلزلی درون وجودم دارم که هر لحظه ممکن است گریه کنم.
بی هیچ خبری؛
خواهم رفت
پالت رنگم را برای تو،
دفتر آبی ام را برای تو،
و کتاب هایم را برای تو...
به یادگار میگذارم
شاید موهای بریده ام را لای دستمالی بپیچم و شما آنها را نگه دارید.
اما این بار مثل داستان ها نیست...
من آنه شرلی ای میشوم که برای همیشه.. میرود.
بی هیچ خبری... بی هیچ آشنایی
و من بعد مدتی برای همگی غریبه خواهم شد..
اما؛ میشود تو فراموشم نکنی؟ :)
منتظر روزی باش.. که دیگر منتظرم نباشی:)
نشستن. ایستادن. راه رفتن. نفس کشیدن
عمر را بدون زندگی میگذراند...
بخشی از وجودش نبود.
نگاه هایش سرد و رفتارش گیج کننده بود.
احساس تنهایی میکرد...
قلبش ناقص بود. و بیاد نمیاورد کی یا کجا ان را از دست داده
فقط میدانست که نیست...
تا اینکه او را دید.
در اولین نگاه چقدر آشنا بود..
صدایش.. وجودش.. دستهایش.. لبخند هایش.. چشمهایش.. ارامشی را به او میداد که هیچکس هرگز به او نداده بود.
احساس کرد آن تیکه ی وجودش که گم شده را
این مرد میتواند به او باز گرداند...
وقتی دیگران دیدند
به او خندیدند. معقول نبود.. واقعی نبود.. از نظر انها عشقی بود که وجود نداشت.
دخترک خمید..
دیگر به کسی نگفت.
کسی هم نفهمید
که دخترک بیاد داشت.. روزی که روی نوک پنجه پا ایستاد و گونه ی اورا بوسید...
روزی که او لبخند زد...
هیچکس
خال روی گونه ی مرد را با ان نگاه ندید.
تناسخی که انهارا از هم دور کرد...
انقدر دور
که دیگر کسی باور نداشت
که زمانی..
عشقی..
وجود داشته است...
مامانم یک ساعت درباره ی اینکه رنگای پالتونشورم چون هدر میرن و بعد نمیتونم عینشون دوباره رنگ درست کنم توضیح میده:
من که کاملا شیر فهم میشم:
من که قشنگ متوجه شدم و تصمیم میگیرم پالتو بذارم زیر تخت:
من که یک ساعت بعد از روی عادت پالت رو میشورم:
من که به خودم میام و میفهمم چیکار کردم:
من:
رنگای توی چاه:
نکته اخلاقی:عادت ها گاهی خطرناکند"-"
من به زندگی قبلی اعتقادی نداشتم؛
تا اینکه چشمهایت را دیدم
و ناگهان میان بازو هایم جایت خالی شد...
من ننوشتمش.
سلام! میتسوری صحبت میکنه.
موضوع امروزمون اینه ؛ چرا معتاد فضای مجازی و به دور از خانواده و اجتماع فامیل و آشنا شدیم؟"-"
امروز یکی از دوستام برام پیام معلمش رو فرستاد که برای رفع اعتیاد به فضای مجازی راهکار داده بود. (نه نه ما قرار نیست براش راهکار بدیم.صبر کنین!)
معلم ایشون فرموده بودن درمرحله اول کافیه سود و ضرر های فضای مجازی و دنیای واقعی رو بذاری رو ترازو و ببینی چی میشه!
و گفته بود : فضای مجازی ضررش بیشتره و فضای واقعی سودش بیشتر از ضررشه!
اینجا بود که جدا خندم گرفت.. چطور همچین فکری کرده بود؟ مگه ما خودمون خریم بی خردیم که نفهمیم اینو؟ یعنی ما دنیای واقعی پر از سود رو ترجیح دادیم به یه عالمه ضرر؟ مصلما نه.
مشکل چی بود؟ اینکه اون معلم یچیز اساسی رو نمیدونست
یچیزی که کلی از مامان باباها هم نمیدونن...
و ما اونو افشا میکنیم! بشتابید! این راز را اکثر والدین نمیدانند!
مادر ها و پدر ها
بزرگتر های روشن فکر عزیز.
یک دهه هشتادی رسما اعلام میکنه؛
آره! ما بیشعور و خامیم!
اگه اینکه گرایش مردم رو قضاوت نمیکنیم و دربارش زر نمیزنیم و معتقدیم گرایش هر فرد خصوصی ترین انتخابشه بیشعوریه. اره ما بیشعوریم.
اگه اینکه کلیشه های مسخرتون درباره ی اینکه "پسرا نباید رنگ روشن بپوشن و ارایش کنن و موهاشونو رنگ کنن" و "دخترا نباید بلند بخندن و مثل پسرا رفتار کنن و ورزش های سنگین کنن" رو زیر پا گذاشتیم بیشعوریه. اره ما بیشعوریم!
اگه اینکه نژاد پرست نیستیم و سیاه و سفید و شرقی و غربی رو صرفا "انسان" میبینیم ؛نه چشم تنگ یا سیاه پوست یا شبیه دختر و...
نشونه ی اینه که بیشعوریم.. اره خب! ما شعور نداریم
اگه اینکه از علایقمون بخاطر افکار احمقانه شما دست نمیکشیم بیشعوریه... اره بیشعوریم
اگه اینکه یاد گرفتیم همه چیز به ملیت و زبان نیست و قلب ادماست که مهمه بیشعوریه اره ما بیشعوریم!
اره
اگه این بیشعوریه ما بیشعور ترین ادمای جهانیم.
و ازتون خواهشمندیم شعور خودتونو وردارین و برین. بخدا لازم نیست به ما بندازینش. ما همینجوری بیشعور راحتیم.
بای.
من نمیتوانم کلماتی را که توصیف گر چشمهایت باشند پیدا کنم.
اما امیدوارم خداوند جواب قانع کننده ای برای این زیبایی وحشیانهات داشته باشد. =)

که به دست جادویِ طلسم پیچک سمّی تبدیل به امواجی شد...و توی این وبلاگ جا گرفت:))
هشدار: ممکنه مجسمه ی فرشته ی نگهبان گاهی تکون بخوره ، شایدم پختون کنه! ( یکمی شوخه:دی)
از شما دعوت میشه موسیقیِ پست ثابت رو گوشکنید==)
و امیدواریم از متن های مرمری توی وبلاگ لذت ببرید♡-
آخرین مطالب
مطالب محبوب
نظرات اخیر
-
هیهی. (دیگه نصفهرشبی زده به سرم اینجاهم بعد ...
-
آه دختر :) کاش میتونستم واقعا برای تویِ ...
-
هایی خیلی وقته دیگه پست نمیزاری:‹ گهگاه که ...
-
😳🥺 من واقعا متاسفم، هرچند که خودمم از این ...
-
ای خدا🥺💔 ایشالا هر مشکلی که هست برطرف بشه🥺🫂
-
وا؟! چیزی شده؟ 🥺
-
ولی نگفتیا حالت چطوره؟! خووشگلههههه
-
فدا سرت قشنگم💛
-
آهنگ پست فقط وایT-T +حالت چطوره میتسوری؟:))
-
/•-•\ یه بغل به نرمی بالشت
دسته بندی مطالب
آرشیو
ابر کلمات کلیدی
پیوند ها
- دوست عزیزم...
- زیباترین متن ممکن.
- دریا ، چرا آبیئه؟:)
- دوستی ها
- قلب کوچیک من..
- گوش بده تا جادویی شی
- احساسات؟:)
- عذر خواهی کن!
- ملزومات موزارت
- قلبت توی سینه ی من...
- لغزِش نَرم دستهایَت.)
- اون یکی وبلاگم:)
- نخ قرمز؟:)
- تا روزی که آفتاب طلوع کند
- فیک دزیره=))
- نوشته ها درک نمیکنن...
- برای کلمه باز ها...
- راه های کپک نزدن!:)
- چرا وبلاگ نویسی؟
- روایتِ اسپرینگ دی..
- ستاره ها درک نمیکنن:)
خلاصه آمار
- :
- :
- :
- :
- :
- :
- :
- :