[دستــهایش~] يكشنبه, ۱۰ بهمن ۱۴۰۰، ۰۹:۱۳ ق.ظ ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌ فاقد بخش نظرات

فریاد عصبانی ای کشید.

مردمک چشمهایش از شدت عصبانیت میلرزید.

_گفتم ازت متنفرم. ازینجا برو‌.

پوزخند زد. دستش را توی جیب شلوارش کرد و به دیوار تکیه داد.

+:تو ؟ تو هیچ وقت ازم متنفر نمیشی بچه‌جون.

فریاد دیوانه واری کشید. موهای قهوه ای رنگ حالت دارش را توی مشتش گرفت و داد زد

_:من ازت متنفرم

وسط فریاد هایش هق هق کرد

_:ازت متنفرم که نمیتونم ازت متنفر بشم.

و بعد با شتاب دوید و از مرد دور شد..

پنجشنبه, ۷ بهمن ۱۴۰۰، ۰۷:۵۴ ب.ظ ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌ فاقد بخش نظرات

فالوش کنین لطفا:)

هیکارو کیوتم:> (کلیک)

قول میدم پشیمون نشین:>

دوشنبه, ۴ بهمن ۱۴۰۰، ۰۸:۵۶ ق.ظ ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌ ۱ نظر - عدم ثبت نظر جدید

امید یه شعاره؛

ادما به هم میدنش تا راحت تر دردهارو تحمل کنن

و آخرش با همون دردا میمیرن.

جمعه, ۱ بهمن ۱۴۰۰، ۰۳:۵۷ ب.ظ ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌ فاقد بخش نظرات

به قلمِ پریآی عزیزم

من تا هر وقت که لازم بشه منتظرت میمونم دختر جون:) 

انگشتشو روی آخرین کلاویه فشار داد و چند ثانیه با آرامش به پیانوی قدیمی نگاه کرد ...نفس عمیقی کشید و از جاش بلند شد و به سمت میزش رفت و قهوه ی تلخشو برداشت ، لباشو لبه ی فنجون گذاشت که صدای خنده ی ملایمی از اتاق اومد...اولین قطره ی اشک از چشم راستش چکید...مگه اشک چشم راست برای شادی نیست؟ پس چرا...؟ شاید افسانه ها هم گاهی دروغ بگن


سرفه ی خشکی کرد وه تا چند ثانیه ادامه پیدا کرد دستشو جلوی دهنش گرفت و به سرفه های شدید ادامه داد....دستشو برداشت و به گلبرگای فراموشم نکن خونی نگاه کرد و لبخند زد
سعی کرد نگاه شاگردای کنجکاوشو که سعی میکردن کف دستشو ببینن نادیده بگیره و گلارو روی دستمال گلدوزی شده ای که چهارگوشش با گلای ریز آبی تزیین شده بود بریزه و دستشو با دستمال کاغذی کنار میزش بدون این که شاگرداش چیزی ببینن پاک کرد
برگشت و با چشمای جدی بهشون خیره شد و بعد چند ثانیه گفت: تکلیف جلسه ی بعدتون سمفونی مهتابه... ذره ای کم کاری رو قبول نمیکنم و همه باید آماده باشن...بدون این که منتظر بمونه کیف سامسونتشو برداشت و کت مشکیشو توی تنش مرتب کرد و از در کلاس خارج شد و راهرو هارو به سمت دفتر مدیریت رفت تا به مدیر اطلاع بده کلاس تموم شده...

 

آروم در زد و بعد از مکثی درو باز کرد و مدیر که خانوم پیر و مرتبی بود آروم سرشو بلند کرد و به استاد جوون و رنگ پریده ی جدیدش خیره شد و با مهربون لحنی که داشت پرسید: بکبوم شی کلاس تموم شده؟ میخواید یکم توی دفتر استراحت کنید و چای بنوشید؟
لبخند کمرنگی زد و محترمانه درخواست مدیر رو رد کرد و گفت: متاسفم که پیشنهاد چایتونو رد میکنم ولی کسی توی خونه منتظرمه باید برگردم...مدیر لبخندی زد و پرسید: اوه نمیدونستم همسر دارید!...چند دقیقه سکوت کرد و گفت بله ندارم درواقع من ازدواج نکردم....مدیر آروم خندید و گفت پس امیدوارم به جای من دوست دخترتون ازتون با چای پذیرایی کنه چون خیلی خسته به نظر میاید...لبخند روی لباش خشک شد و با چشمایی که غمگین تر از همیشه به نظر می رسیدن گفت: دوست پسرم سال گذشته توی تصادف جونشو از دست داده...درحال حاضر تنهام و بعد از تشکر از مدیر خداحافظی کرد و از آموزشگاه خارج شد....


به سنگفرشای زیر پاش و برگای نارنجی ای که مثل بارون روی زمین میباریدن خیره شد نفس عمیقی کشید که با حس بوی گل های آبی کوچولو لبخند زد و روی سنگفرش سرد و نارنجی قدم برداشت...زیر لب نوت های سمفونی مهتاب رو زمزمه کرد و به آسمونی که حالا تاریک تر از چند دقیقه قبل به نظر می رسید خیره شد و زیر لب گفت: مثل این که قراره بارون بباره میخوای قدم بزنیم؟ صدای نازک و آرومی با خوشحالی آره ای گفت...سرشو پایین انداخت و شروع به قدم زدن کرد...بعد از چند دقیقه بارون شدیدی شروع به باریدن کرد و لباساشو کاملا خیس کرد و میدونست باید منتظر مریض شدنش باشه اما انگار شنیدن صدای اون مهم تر از هرچیزی در اون لحظه بود... صدای آرومی کنارش گفت: میشه بریم گل بخریم؟ به گلفروشی کوچیک کنار خیابون نگاه کرد و به سمتش قدم برداشت..آروم در رو باز کرد و به مرد میانسالی که درحال تزیین کردن دسته گل بزرگی بود نگاه کرد...مرد سرشو بلند کرد و با لبخند ازش پرسید میتونه کمکش کنه یا نه...

چهارشنبه, ۲۹ دی ۱۴۰۰، ۰۹:۴۳ ب.ظ ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌ ۷ نظر

من هزار و یک دلیل برای مردن دارم.

ولی.. بخاطر یک دلیل زندگی میکنم:)

تو...

[دستــهایش~] دوشنبه, ۲۷ دی ۱۴۰۰، ۰۲:۴۷ ب.ظ ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌ فاقد بخش نظرات

"چه اتفاقی افتاد؟ من.. من اینجا چیکار میکنم؟"

+نگران نباش...یک تصادف کوچولو کردی و اوردیمت بیمارستان.

"ببخشید...پس چرا پلیس اینجاست؟"

انگشت لرزونش رو بالا برد و مرد رو به روش رو نشون داد که یونیفرم تنش بود و با اخم نگاهش میکرد.

+اوه... اون. خب.. نمیشناسی‌ش؟ یعنی..یادت نمیاد؟

"چی؟ مگه.. ایشونو میشناختم؟"

رنگ از چهره ی پیر مرد پرید. نگاه نگرانی به سرگرد انداخت.

سرگرد نگاه سردی به دخترک انداخت.

_منو..یادت نمیاد؟

"بهم ربطی داشتیم؟"

سرگرد؛ مکثی کرد و نفسش رو بیرون داد.

_نه. هیچ وقت به هم ربطی نداشتیم.

بعد گفت:من باید برم.. پرواز دارم.

+به امید دیدار. موفق باشی مرد.

سرگرد حتی برای بار آخر به دخترک نگاه نکرد.

دخترک ناخوداگاه دستشو جلو برو تا دست مرد رو بگیره.

اما اون دیگه دور شده بود.

دستش به دستهای اون نرسید.

***

از پنجره نگاهی به مرد انداخت که با قدم های کشیده به سمت ماشینش رفت و  سوار اون شد.

به اشکش اجازه ی ریختن داد و گفت:حق با تو بود هولیستر...نباید میذاشتم اتیشش بیشتر بشه.

پیر مرد تعجب کرد

+حافظت..صبر کن ببینم اونو یادته؟

"البته. مگه میشه عشق رو فراموشش کرد؟"

+اما... تو گفتی یادت نیست...

"میدونی..این کارو کردم تا راحت تر بره. دست کم حالا عذاب وجدان نمیگیره. نه؟"

+خدای من... تو...

"من هنوزم دوسش دارم... تا اخرین لحظه ی عمرم..."

.the end

جمعه, ۲۴ دی ۱۴۰۰، ۰۲:۵۶ ب.ظ ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌ فاقد بخش نظرات

کیست آن شاعر که با شعرش تورا معنا کند؟")

[یهویی‌ها=)🖨:]] دوشنبه, ۲۰ دی ۱۴۰۰، ۱۰:۳۷ ب.ظ ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌ فاقد بخش نظرات

باد گفت:این احمقانه‌ست! من دلم نمیخواد فقط بچرخم و بچرخم و بچرخم! من دلم نمیخواد فقط سرد باشم و سرد کنم و سرد کنم! من میخوام ادم باشم!
خدا نگاهش کرد. لبخندی زد و گفت:اون رو میبینی؟
من را نشان داد.
باد سرش را تکان داد:میبینمش.
خدا گفت:اون آرزو داره جای تو باشه...
باد تعجب کرد:اخه چرا؟ ادم بودن که خیلی بهتره.
خدا خندید. افکار باد کوچک بود.
گفت:ادم ها حاضرن سرگردون بچرخن،بچرخن،بچرخن. دیوونه وار سرد باشن،سرد کنن،سرد کنن. ولی لابه لای موهای عشقشون برقصن،برقصن،برقصن...

[یهویی‌ها=)🖨:]] يكشنبه, ۱۹ دی ۱۴۰۰، ۱۰:۱۰ ب.ظ ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌ فاقد بخش نظرات

ولی اگه از من بپرسن هزاران سال زندگی اشرافی یا، یک ثانیه؛ فقط یک ثانیه با تو بودن و بعدش مردن؟

من تورو انتخاب میکنم.

[موقتیجات✍🏼.📂] شنبه, ۱۸ دی ۱۴۰۰، ۰۵:۰۵ ب.ظ ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌ ۱۹ نظر

نمیدونم تاحالا از شدت خوشحالی حالت تهوع گرفتین یا نه؛

ولی فکر کنم یه مرحله بالاتر از اشک شوقه...

آرزو میکنمش برا همتون اصلا:")

+حوصلم سر رفته. بخدا اگه نیاین حرف بزنیم میرم ریاضی میخونم:"[

#تهدیدات_توخالی