ازین سایتایی که میگن تو تاریخ تولدت چه اتفاقاتی افتاده پیدا کردم و توش میچرخم.
میگم:یااا اینجا نوشته من حدود 7,330,224 دقیقه زندگی کردم!
مجسمه ی فرشته ی نگهبان میگه:اووو چه همه زندگی کردی! فقط ۱۳ -۱۴ سالته! هفت میلیون دقیقه!
میرم توی فکر...
زیر لب بهش میگم:ولی...ولی این برای سیزده سال خیلی کمه..
مجسمه میگه:بیخیال...کمه؟
اونم میره توی فکر.
بهش میگم:اره این خیلی کمه...سیییزده سال از عمرم رفته و فقط هفت میلیون دقیقه ست...یعنی کل عمرم چند دقیقه ست؟ اگه هفتاد ساله بشم...میشه حدود ۴۹ میلیون. این خیلی کمه.
مجسمه که حالا مغز سنگیش به کار افتاده میگه:خیلی کمه...یه عالمه کار برای انجام دادن توی این دنیا هست ولی فقط ۴۹ میلیون دقیقه؟
همه چیز توی هاله ای از سیاهی فرو رفته و هوا مرطوب و عجیب غریبه.
صدای بارون شدیدی که بیرون میباره بلند تر از چیزیه که بشه نادیدش گرفت...خیلی بلند تر
سرم رو انداختم پایین و بالا رو نگاه نمیکنم...میدونی عزیزم...میترسم
میترسم یک نفرو شبیه تو ببینم:)
یادت بیوفتم و ازین هم بدتر بشم...بدتر از این...
بوی اشنای چرخ دستی عطر فروشی رو میشنوم...صدای چرخ های چرخ دستی کهنه که روی کفپوش سالن کشیده میشه گوشهامو میخراشه.
قدم هامو تند تر میکنم و توی راهرو های پیچ در پیچ مترو میپیچم..میترسم...میترسم عطر سرد و اشنای تورو هم بین بقیه بو هاش داشته باشه...
از چرخ دستی عطر فروش دور میشم..نفس راحتی میکشم و سعی میکنم جلوی اشکهامو بگیرم؛همه اینا بخاطر توئه عزیزم...بخاطر تو
برق بابت طوفان شدید قطعه و نور گرفته ای که از پنجره های راهرو ها میاد زیادی دلگیره...هنوز شب نشده اما ابر های سیاهه زیادی توی اسمون جا خشک کردن و گریه میکنن...
شاید به حال من..شاید به حال تو...
اشکهام روی گونه م خشک میشن و من ادامه میدم...قدم میزنم و قدم میزنم...فقط میخوام از ادمها دور باشم...
میترسم...میترسم یاد تو بیوفتم عزیزم...
بوی عجیبی توی بینی م میپیچه...
وحشت زده سرم رو تکون میدم تا شاید این توهم وحشتناک تموم بشه...
این بوی توئه...
عطر تو...
سرد و تلخ و بی روحه...نفسم میگیره...میترسم سرم رو بالا بیارم.
سعی میکنم از کنار سایه ای که بوی تورو میده رد شم...
گونه م رو نیشگون میگیرم...ارزو میکنم همه ی این بوهای اشنا توهم باشه...توهم هایی که از قلب نفهم من بیرون میان و توی شیار های مغزم نفوذ میکنن.
سایه ی سیاه مچ دستم رو میگیره و به طرف خودش میکشونه...قلبم تیر میکشه و زانوهام سست میشن
صدای سرد و خش دار اشنایی توی راهرو میپیچه و میپرسه:خودتی...بچه؟
صورتم داغ میشه و گز گز میکنه...دستهام یخ میزنه و مچ دستم...همونجایی که بین انگشتات گیر کرده آتیش میگیره...
هیچی نمیگم...نفسم به زور درمیاد و انگار تموم قوا م رو از دست دادم...فقط صدای قلبم رو میشنوم که وحشیانه به قفسه ی سینه م لگد میزنه و داره از جاش کنده میشه...
جرئت نمیکنم سرم رو بالا بیارم و توی حفره ی چشماش نگاه کنم...میترسم...میترسم جادوی وحشتناکش دوباره قلبم رو ذوب و منطقم رو کور کنه...
صدای بم و خش دار سایه دوباره بلند میشه:حق داری نخوای منو ببینی...میدونم ازم متنفری بچه جون...
مچ دستم رو ول میکنه و با قدم های کشیدهش ازم دور میشه...
ناباورانه بهش نگاه میکنم که چطور انقدر سرد و بی روح تنهام میذاره و میره...صدای بیروحش توی گوشم پژواک میشه که میگه: میدونم ازم متنفری بچه جون...
زانوهام دیگه تحمل نمیکنن...روی زمین میوفتم و اشکهای سوزناک و اتیشنم روی صورتم راه میوفتن،با دستام اشکهامو میپوشونم...اشکهام از گردنم پایین میرن و خیسش میکنن
بغضی که مدتها خفه ش میکردم میشکنه و صدای هق هقم توی راهروی تاریک و سرد مترو میپیچه...
قلبم تیر میکشه و قفسه ی سینه م رو برق میگیره...
صدای رعد و برق بلند میشه.
دلم میخواد فریاد بزنم و لعنتت کنم...اما نمیتونم...هنوزم...دوستت دارم
ولی تو...
چطوری تونستی به این نتیجه برسی که ازت متنفر شدم؟...
من ترکت نکردم عزیزم...اونی که رفت تو بودی...
تو بودی که متنفر شدی...
شایدم عاشق شدی و رفتی؟...
به مچ دستم نگاه میکنم...میارمش بالا و لبهامو بهش میچسبونم...
بوی دستهاتو میده...جادوی دستات...آه
قلبم همچنان تیر میکشه و سرم درد میگیره
زیر لب زمزمه میکنم:ولی...من...دوستت دارم عزیزم...
اما تو دور تر از اونی هستی که صدامو بشنوی...دور تر از همه ی موجودات دنیا
دورترین دورِ زندگی من...
تو همون کابوسی هستی که به حقیقته من پیوست:) . . .
Ô ma douce souffrance آه ای رنج شیرین من Pourquoi s’acharner تلاش چه سودی دارد tu recommences تو دوباره آغاز خواهی شد Je ne suis qu’un être sans importance چیزی جز موجودی بی اهمیت نیستم Sans lui je suis un peu paro بدون او یک دیوانه ام Je déambule seule dans le métro که در مترو پرسه میزنم Une dernière danse و برای آخرین بار میرقصم Pour oublier ma peine immense تا از یاد ببرم شدت این درد را Je veux m’enfuir que tout recommence میخواهم بگریزم به جای آنکه از نو آغاز کنم Oh ma douce souffrance ای رنج شیرین من Je remue le ciel به آسمان خیره میشوم le jour, la nuit تمام روز، تمام شب Je danse avec le vent la pluie با باد میرقصم، با باران Un peu d’amour, un brin de miel کمی عشق، کمی عسل Et je danse, danse, danse و میرقصم، میرقصم، میرقصم
جستوجو گر ها دوست دارن هر سرزمینی رو که پیدا میکنن فوراً صاحب بشن،ولی اون سرزمینی رو که روش پرچم میزنن رو خودشون خلق نکردن. شاید نویسنده ها هم جستوجوگر های جهان ذهن ناخوداگاه باشن که میگردن و جهان های دیگهای رو کشف میکنن...
به زبون ساده تر؛
داستان ها خلق نمیشن؛هر داستان سرزمین و جهان منحصر به فرد خودش رو داره که نویسنده از طریق ناخوداگاه خودش کشفش میکنه و مینویسهش.)
بنظرتون..داستان ها ایده های نویسنده هاست یا کشفشون؟
لباس های مجلل،دامن های پفی،سنجاق سینه هایی با الماس و زمرد و حرف ها و آواز هایی که توی هم گم میشدن...
اون شب تموم جادوهای دنیا توی این عمارت گیر کرده بود!
صدای لذت بخش پیانویی که بلند شد باعث شد سرم رو از توی کتابم در بیارم و نگاهی به سالن بندازم. ارباب جوان پشت پیانو گرون قیمت سالن نشسته بود و با لطافت انگشت های کشیدهش رو روی کلاویه ها میکشید...هیچ وقت نوایی به اون دلنشینی گوش نداده بودم...چشمهاش میدرخشید و با صدای بمش زیر لب اوازی زمزمه میکرد... موهای حالت دارش روی پیشونیش رو پوشونده بود ولی برق چشمهاش رو میدیدم... نمیدونم...نمیدونم جادوی موسیقی بود یا جادوی دست هاش... اما اون روز و اون لحظه گرمایی رو توی قلبم حس کردم که همیشه فکر میکردم گمش کردم...و اونجا بود که آرزو کردم اون برای همیشه پشت اون پیانو بشینه...من به رقص انگشتهاش نگاه کنم و نسیم بوی عطرش رو توی آغوشم جا بده...
:من..من...نمیدونم چطوری باید بگم +:لطفا با من درمیون بذار؛شغل من اینه که حرف مردم رو بشنوم و کمکشون کنم!مهم نیست چی باشه! -:راستش...این اواخر دارم زندگی قبلیم رو بیاد میآرم! +:چی؟ -:نمیدونم چطور بگم؛انگار یادم میاد خودم رو که چه جاهایی بودم...توی یک بدن دیگه!خاطره هاش خیلی طبیعین!فکر کنم دارم زندگی قبلیم رو بیاد میارم! +:اما این امکان نداره...
اینجا یه زمانی کلیسای کهنه ای بود که به دست جادویِ طلسم پیچک سمّی تبدیل به امواجی شد...و توی این وبلاگ جا گرفت:)) هشدار: ممکنه مجسمه ی فرشته ی نگهبان گاهی تکون بخوره ، شایدم پختون کنه! ( یکمی شوخه:دی) از شما دعوت میشه موسیقیِ پست ثابت رو گوشکنید==) و امیدواریم از متن های مرمری توی وبلاگ لذت ببرید♡-