[موقتیجات✍🏼.📂] جمعه, ۱۷ دی ۱۴۰۰، ۰۲:۴۸ ب.ظ ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌ فاقد بخش نظرات

‌روی تختم بپر بپر میکنم و بالاخره دستم به بالاترین قفسه ی کتابخونه م میرسه(قدم اصلا کوتاه نیست.) گرد و خاکی که میریزه پایین چشمامو میسوزونه ولی باعث نمیشه تسلیم بشم.

پامو میذارم روی طبقه ی سوم و از قفسه ها اویزون میشم. سعی میکنم یک کاغذ A4 بردارم. دستم به دفترچه ی کوچیک بنفشم میخوره و میوفته پایین.

روی تختم سقوط میکنم و خم میشم تا توی دفترچه رو نگاه کنم. نفس عمیقی میکشم و سعی میکنم به خودم نخندم. نقاشی هایی که کشیدمو نگاه میکنم و از هرکدومش ۷۲۸۲ تا چیز غلط پیدا میکنم. از زاویه فک تا لب ها و چشمهای کجxD : |

صفحه هارو یکی یکی رد میکنم تا میرسم به صفحه ی "لیست خرید هام(رویایی)" 

خنده م جاش رو به لبخند میده.

خودکار مشکی م رو برمیدارم و هر هفت گزینه ی خرید هامو تیک میزنم. و جلوش مینویسم(انجام شد)

کلاسور A5 برای اسکرپ بوکم

استیکر کیوت

چسب واشی طرحدار

استیک نوت فانتزی

عکس D:

دفتر طراحی

به این فکر میکنم که الان اون یکی من که اینارو ارزو کرده بهم افتخار میکنه یا نه؟ و بعد تصورش میکنم درحالی که یه لبخند گنده داره و هر پنج تا چالگونه ش زده بیرون که میگه:وای!تو خریدیشون!

و من میگم:اره بابا تازه کجاشو دیدی!

و اون میپره توی بغلم و میگه:تو یه ابر قهرمانی! ایول!

و منم خودمو بغل میکنم و میگم:قابلتو نداشت...اینم یک جایزه ی کوچولوئه برای  تموم سختی هایی که کشیدی و دووم اوردی.

[یهویی‌ها=)🖨:]] چهارشنبه, ۱۵ دی ۱۴۰۰، ۱۲:۴۱ ب.ظ ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌ فاقد بخش نظرات

چرت و پرت هایی از طرف یک کشیش خسته که بهتر است به انها اهمیت ندهید:)

~بشدت پیشنهادی~

(:you are my little flower

____________________________________________________

پشت این دیوار های شیشه ای میشینم و بهت نگاه میکنم.

تو لبخند میزنی،

دستهاتو تکون میدی،

زیر لب آهنگ مورد علاقه م رو زمزمه میکنی 

و روزمره ترین کارهات رو انجام میدی.

موهای حالت دارن روی پیشونیت رو پوشونده؛

میدونی عزیزم...اون موها نقطه ضعف منن

دستت رو زیر چونت میذاری و نیم رخ بی نقصت رو به رخ میکشی

دستم رو از پشت شیشه ها روی صورتت میکشم...

تو ...از جنس نور ماهی.

[پیرِ زنِ قصه گو:"🌊] يكشنبه, ۱۲ دی ۱۴۰۰، ۱۱:۴۹ ق.ظ ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌ ۹ نظر

به مجسمه ی فرشته ی نگهبان گفتم:وقتی ادم بودی آرزوت چی بود؟

مجسمه آه کشید:آرزو داشتم که همه ی جادوی دنیا مال من باشه

آه کشید وگفت:کاش ارزوم اون نبود‌..اونطوری شاید زندگی میکردم...

صدای خش دار پیر زن قصه گو بلند شد:پس توهم زندگی نکردی؟

مجسمه گردن سنگیش رو تکون داد:نه.

گفتم:آخه چطور ممکنه؟ وقتی ادم ارزو داشته باشه یعنی بخاطر رسیدن به ارزوش زندگی میکنه و این خیلی خوبه!

پیر زن گفت:نه دختر جون..بخاطر رسیدن به آرزو زندگی کردن که زندگی نیست.

گفتم:ولی هرکدوم از ما بدنیا اومدیم تا به یک چیزی برسیم..برای ارزوهامون.

کشیش از اون طرف کلیسا خندید:اینطور فکر میکنی؟

پیر زن گفت:بذار برات یک داستان بگم تا بفهمی..‌

و بعد صداش توی کلیسا پیچید و من رو به عمق داستانش کشوند.

[خارج از کلیسا:")⚘] پنجشنبه, ۹ دی ۱۴۰۰، ۱۰:۱۰ ق.ظ ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌ فاقد بخش نظرات

یو:>

هیچی~...فقط خواستم بگم تولدش مبآرک=)

[یهویی‌ها=)🖨:]] پنجشنبه, ۹ دی ۱۴۰۰، ۱۲:۱۶ ق.ظ ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌ فاقد بخش نظرات

انگشتاشو روی کلاویه ها کشید.
چشمام به موهاش بود که چطور توی باد میرقصیدن.
نور خورشید روی صورتش افتاده بود. اون سه لاخ از مژه هاش که سفید بودن زیر نور خودنمایی میکردن.
دخترک همیشه عاشق پیانو بود. من هم عاشق این بودم که گوشم رو به دیوار مشترک خونه م و خونه ش بچسبونم و به جادویی که مینواخت گوش بدم.
یک ماه و بیست و سه روز از اخرین باری که صدای کلاویه هارو شنیدم میگذشت.
گفتم:چرا نمیزنی؟
گفت:نمیخوام رد انگشتهاشو پاک کنم.یک ماه و بیست و سه روز پیش اون اینجا بود و انگشتاش روی این کلاویه ها میرقصیدن.نمیخوام رد انگشتهاشو پاک کنم
گفتم:پس همین بود...
پرسید:چی؟
گفتم:آخرین اهنگی که از این پیانو شنیدم...غمش فرق داشت.
لبخند تلخی زد و اشکهاش رو قبل اینکه روی گونه هاش غلط بزنن با دستش پاک کرد.
گفت:بنظرت برمیگرده؟
گفتم:نمیدونم.
گفت:کاش هیچ وقت برنگرده.
پرسیدم:مگه دوسش نداشتی؟
گفت:ولی اون اونو دوست داشت.کاش تا ابد پیش اون باشه. کاش هیچ وقت برنگرده.
لبخندی زد و اضافه کرد:کاش هیچ وقت حسی که الان دارم رو نداشته باشه...

به پرده ی کرم رنگی که توی باد میرقصید چشم دوختم و توی دلم به این فکر کردم که عشق یعنی همین؟....جای نفرین دعاش کنی و آرزوی خوشبختی‌ش کنار یکی دیگه رو داشته باشی؟...

صدای گرفته ی دخترک جوابم رو داد:امیدوارم تولدش رو سالیان سال کنار عشقش جشن بگیره و خوش بگذرونه

لبخند زدم. عشق همین بود.

 

پ.ن:دیوونه شدم توجهی نکنین.

[یهویی‌ها=)🖨:]] [دستــهایش~] دوشنبه, ۶ دی ۱۴۰۰، ۱۰:۱۳ ب.ظ ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌ فاقد بخش نظرات

قهوه ی سرد شده ام را به زور قورت دادم.
هوا ابری نبود اما باد سردی میامد و شمشاد های جلوی مغازه را میرقصاند.
پشت پیشخوان نشستم و به عکس جولیا خیره شدم...لبخندش باعث شد لبخند بزنم.
چشمم به کتاب شاهین مالت افتاد. هفته ی گذشته دخترک آن را توی مغازه جا گذاشته بود...
وقتی یاد این افتادم که چطور چشمهایش پر از اشک شد و از مغازه بیرون رفت لبخندم محو شد.
با خودم فکر کردم نکند دیگر ان جادویی که باعث میشد مردم با من درد و دل کنند از بین رفته باشد؟ 
چرا دخترک آنطور پریشان بود و حتی یک کلمه هم حرفی نزد؟ عادت داشتم به درد و دل های صادقانه اش گوش بدهم...
به همه گوش میدادم.
فکر کردم که توی یک ماه و نیم گذشته چقدر عوض شده بود.
اهی کشیدم و بلند شدم تا بروم به گل ها آب بدهم که صدای جیر جیر در کهنه ی مغازه بلند شد.
با دیدن چهره ی آشنای سرگرد چنان لبخندی زدم که خودش هم تعجب کرد.
صورتش آن جذبه ی همیشگی را داشت. همان اخم، همان پالتو و همان مدل مو.
اما...این بار چیزی فرق داشت
چنان غمی توی چشمهایش بود که امواج منفی آن را حس میکردم.
بدون هیچ لحنی گفت:کیک...توت فرنگی وانیلی داری پیر مرد؟
لبخند زدم. از اینکه پیر مرد صدایم میکرد خوشم میامد.
گفتم:البته! همین دو ساعت پیش رسیده!
یکی از کیک هارا برداشتم و مشغول بسته بندی شدم.
سرگردِ اخمو رفت سمت قفسه شمع ها و نگاهی به شمع های عطری و طرح دار گوناگون روی قفسه انداخت و لبخند عجیبی زد. از همان لبخند هایی که هفته ی پیش دخترک تحویلم داده بود. همانقدر محو...همانقدر غریب.
کیک را روی پیشخوان گذاشتم.
برای اینکه به خودش بیاید عمدا سرفه کردم.
سرگرد یکی از شمع های عطری را برداشت و بویید؛ رایحه وانیل.
بعد به طرفم امد و ان را هم روی پیشخوان گذاشت.
چشمم به شاهین مالت افتاد و گفتم:اوه! جناب...این کتاب
شاهین مالت را به او دادم:این رو میشه بدین به ...
سرگرد نگاهش کرد و وسط حرفم گفت:اون بچه...
گفتم:آه دقیقا‌.هفته ی قبل اینو جا گذاشت...
سرگرد اخم ریزی کرد:معمولا خودش رو جا میذاشت ولی کتابشو نه.
گفتم:درسته‌. فکر کنم رو به راه نبود.
سرگرد سرش را تکان داد و کتاب را از من گرفت‌.
انگشت هایش را روی آن کشید و لبخند محوی زد‌.‌..
دیگر هیچ حرفی نزدیم. نه من و نه او

سرگرد رفت و من به غم توی چشمها و لبخند عجیب غریبش فکر کردم...
به اینکه جادوی درد و دل از بین رفته بود یا اینکه درد ها بزرگ تر از آن شده بودند که بشود به زبانشان آورد...؟

[یهویی‌ها=)🖨:]] [دستــهایش~] جمعه, ۳ دی ۱۴۰۰، ۱۱:۰۱ ب.ظ ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌ فاقد بخش نظرات

a love story 

Edordo fainello

music image
~ Farhan

‌هوا سرد و ابری بود. اما خبری از بارون و برف نبود...
آسمون یه بغض نترکیده داشت که باعث میشد صاعقه ها از دل ابرها نعره بکشن و داد بزنن...
اما بغضش نمیترکید.
بارونی بلند و کرم رنگم رو برداشتم و روی لباس سفید ساده م پوشیدم.
چکمه هام رو پام کردم و از ساختمون رفتم بیرون.
رنگ آسمون بدجوری گرفته بود...نمیشد تشخیص داد صبحه یا غروبه.
قدم زدن طولانی من به قنادی کهنه ی والر ختم میشد. 
وقتی رسیدم و در رو باز کردم قیافه ی پیرمرد شاد و خندون باعث شد لبخند کم رنگی بزنم.
خیلی وقت بود که دیگه از اون لبخند همیشگی ها نمیزدم...ازونایی که چشمام بسته میشد
پیر مرد پرسید:رو به راهی؟ انگار چیزی شده؟
اخرین باری که من رو دیده بود؛ یک ماه و سیزده روز قبل اینطوری نبودم.
یک ماه و سیزده روز قبل هودی های رنگی میپوشیدم، لبخند خرگوشی میزدم و موهام رو با کش های فسفری میبستم.
یک ماه و سیزده روز پیش هنوز بزرگ نشده بودم.
الان بزرگ شدم. الان خیلی چیزارو فهمیدم...به لطف اون
سی ثانیه طول کشید تا به خودم اومدم و گفتم:آه...آره من خوبم!
اون سی ثانیه رو صرف زور زدن کردم...برای اینکه بتونم "من خوبم" که یک دروغ محض بود رو طبیعی ادا کنم.
آخرش هم صورتم کج و کوله شد و صدام لرزید‌.
من خوب نبودم.
پیر مرد گفت:خب...اومدی سری بزنی یا خریدی چیزی داری؟
دلم بابت لبخند هایی که به من میزد سوخت...قبلا چقدر لبخندهاش رو دوست داشتم.
گفتم:خب...هردو
نشستم پشت میز و کتابم رو در اوردم
پرسید:اینجا و کتاب خوندن؟ کتابفروشی ای که پاتوقت بود چی؟
راستش رو بخواین میخواستم حقیقت رو بگم. بگم که اونجا؛ در لابه لای اون قفسه ها کلمات و لبخند هایی گم شده ن که هنوزم اونجا سرگردونن...
میخواستم بگم که اگه برم اونجا دیگه برنمیگردم. تا ابد همونجا با همون کلمات و لبخند ها میمونم...تا ابد با تَوهم های شیرین‌م سعی میکنم اون کلمات رو تصور کنم که دوباره از دهن اون بیرون میان و دوباره نفس مخملی‌ش پشت گوشم ارومم میکنه.
اما نگفتم. فقط گفتم:این هم تجربه ای میشه...
سرم رو توی کتاب شاهین مالت فرو کردم و سعی کردم افکار پیچ در پیچم رو بیرون بریزم و روی معماهای حل نشده تمرکز کنم.
تقریبا موفق شدم. من نفر اول کلاس مدیتیشن و یوگا بودم.
همه چیز نسبتا خوب بود تا اینکه بوی آشنای کیک توت فرنگی و وانیل به مشامم رسید.
به لطف اون و خاطرات دردناک و قشنگش تمام زحماتم بر باد فنا رفت. همه ی خاطراتی که با کیک توت فرنگی و اون داشتم طوری از جلوی چشمم رد شد که سرم گیج رفت.
پیر مرد با لبخند کیک رو روی میز گذاشت و گفت:بیا دخترجون! یادمه ازینا خیلی دوست داشتی!
لب هایم را به هم فشار دادم تا گریه نکنم.
اشک توی چشمهام حلقه زد و تصویر پیر مرد محو شد. 
پیر مرد با نگرانی گفت:خوبی؟ چیشد؟
سعی کردم حرف بزنم:هیچی...فکر...فکر کنم باید برم.
قبل از اینکه هق هق م به اسمون برسه کیفم رو قاپیدم و از قنادی والر بیرون رفتم.
هوا نم داشت...صاعقه نعره کشید و به یک باره انگار که اسمون سوراخ شده باشه بارون شدیدی شروع به باریدن کرد.
نفس عمیقی کشیدم؛ خیالم راحت شد که چتر نداشتم.
بارون صورتم رو خیس کرد...
و من به اشکهام اجازه دادم روی صورتم غلط بزنن و گرماشون رو با دونه های سرد بارون شریک بشن...
ولی....اون روز شاهین مالت رو فراموش کردم...
کتابی که از من خوش شانس تر بود‌.

 

***

پ.ن:قنادی والر رو یادتونه؟ اینجا همونجا بود.

پ.ن۲:انتشار در اینده هام خراب شده...

پ.ن۳:من این متن هامو خیلی دوست دارم...همشون میرن توی بخش دستهآیش(=

[یهویی‌ها=)🖨:]] [دستــهایش~] چهارشنبه, ۱ دی ۱۴۰۰، ۰۸:۲۰ ب.ظ ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌ ۲۰ نظر

توی کتابفروشی ‌ام نشسته بودم و به عودی که میسوخت نگاه میکردم.
هوای بیرون طوفانی بود.
اینجا همیشه همین بود. طوفان و باد و باران...انگار اسمان از وقتی که دیگر برایش لالایی نخواندند با همه قهر کرده بود.
برق قطع شده بود و سیستم گرمایشی به کل از کار افتاده بود و حتی بخار نفس هایم را میدیدم.
صدای زنگوله های بالای در را که شنیدم سرم را از روی کتاب "گودال‌ها" بلند کردم و قیافه ی اشنای دخترک را دیدم.
اولش لبخندی به پهنای اقیانوس زدم و داد کشیدم: چه عجببب! دلم برات تنگ شده بود! یه ماهه سر نزدی به این کتابا!
اما بعد که سرش را بلند کرد و قیافه اش را دیدم نفسم بند امد.
هیچ لباس گرمی تنش نبود،نوک بینی اش قرمز بود که نمیدانم بابت گریه بود یا سرما،چشمهایش گود افتاده بود و مژه هایش هنوز خیس بود.
رنگش پریده بود و گونه های گلبهی رنگش به رنگ گچ شده بود.
با صدای گرفته و ارامی گفت:یا‌.
بعد سعی کرد لبخندی تحویلم بدهد.
راستش را بخواهید اصلا شبیه لبخند نبود.
گفتم:سرده ها..برقم قطعه نور کمه...
گفت:مهم نیست. دیگه فرصتی پیش نمیاد.
تقریبا نشنیده بودم...پرسیدم :چی؟ نشنیدم.
هیچی نگفت و فقط لابه لای قفسه های کتاب محو شد.
همیشه گوشه ای در انتهای مغازه مینشست و کتاب هایش را ورق میزد. روزی یک ساعت ... گاهی دوساعت.
دوماهی میشد که عجیب شده بود.
یک ماه گذشته هم که اصلا نیامده بود اینجا.
دخترک رفت انتهای مغازه و ساعت های متوالی تنها چیزی که باعث میشد مطمئن شوم هنوز انجاست صدای ورق زدن کتاب بود.

‌***

نزدیک غروب شده بود. نگران بودم که سرما نخورد...توی ان نور کم و هوای سرد هنوز هم داشت کتاب میخواند.
همین که خواستم بلند شوم تا بروم و صدایش کنم زنگوله های اویز دوباره بصدا در امد.
پارکت جیر جیر کرد و سرگرد بدخلق و با جذبه ی محل وارد مغازه ام شد.
حقیقتا وقتی دیدمش هول کردم. 
کت پشمی سیاهی به تنش بود...همان اخم معروفش و طوری که ادم را نگاه میکرد...خدایا !!!
خواستم چیزی بگویم اما بدون توجه به من به سمت انتهای مغازه رفت.
با خودم گفتم یعنی ان کنج کوچک و سرد نفرین شده که امروز دو نفر بدون هیچ حرفی به انجا رفته اند؟
کنجکاوی ام دیگر اجازه نداد بنشینم و دست روی دست بگذارم.
بلند شدم و ارام ارام از پشت قفسه ها نگاه کردم تا ببینم اوضاع از چه قرار است.
دخترک کز کرده بود.از سرما میلرزید، اشکهایش صورتش را خیس کرده بود و توی همان نور کم هم میدیدم که چگونه چشمهایش سرخ شده است. انجا برای خواندن کتاب زیادی سرد و تاریک بود.
سرگرد بدخلق با قدم های کشیده اش به سمت دخترک رفت؛ هر قدمی که برمیداشت پارکت ها جیر جیر میکرد. اما نمیدانم چرا ان لحظه حس کردم چه صدای دلنشینی میدهند!..
صحنه ای که دیدم دور از تصورم بود...خیلی دور تر از تخیلی ترین افکارم! با این حال حس عشقی که آن لحظه حس کردم باعث شد گرمای محبت را ببینم که در میان قفسه های کتاب شعله ور میشد.
سرگرد بدخلق که فکر میکردم بویی از احساس نبرده؛ کت پشمی اش را در آورد و آن را روی شانه های لرزان و نحیف دخترک گذاشت.
بعد سرگرد خم شد و چیزی در گوش دخترک زمزمه کرد...
بخار نفس هایش را دیدم که توی هوا محو شد...من نشنیدم ؛ اما کلماتش از جنس معجزه بودند...میتوانم قسم بخورم که ان کلمه ها تا ابد لا به لای این قفسه ها ماندگار شدند.
دخترک نگاه متعجبی به مرد انداخت.
سرگرد لبخند گرمی زد و دستهایش را روی شانه های دخترک گذاشت 
نمیدانم جادوی دست هایش بود یا جادوی نفس هایش؛اما هر چه که بود دخترک هم لبخند زد ...
مطمئنم که ان لبخند ها هنوز هم توی این کتابفروشی پرسه میزنند و لا به لای این پارکت ها خانه کرده اند:)

***

پ.ن:الان از یک زاویه دیگه پست همه‌چیز،همه‌کس،همه‌جا رو خوندین")

پ.ن۲:برخی از اشخاص و اماکن در کتاب ها پید میشوند:)

پ.ن۳:این یهویی نوشت ها دارن خیلی زیاد میشن...خوشتون میاد؟ یا بیشتر همون داستان های آموزنده ی کشیش رو تعریف کنم؟:)

[یهویی‌ها=)🖨:]] [دستــهایش~] سه شنبه, ۳۰ آذر ۱۴۰۰، ۱۱:۵۹ ب.ظ ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌ ۸ نظر - عدم ثبت نظر جدید

این پست رو خیلی دوست دارم...برای همین دوباره ستارشو روشن کردم:")

あなたは私のカップケーキです。

***

من توی قنادی کهنه و خلوت‌م نشسته بودم که دیدمش؛اون روز مثل همیشه مغازه بوی وانیل و توت فرنگیِ روی کیک ها و کاغذ کاهی هایی که توشون شکلاتای سفت می‌ریختن رو میداد.
هوای بیرون سرد بود و شیشه ها بخار داشتن؛لبه ی پنجره ها برفی که خیلی سریع میبارید و همین ده دقیقه پیش شروع شده بود نشسته بود و بوی قهوه ای که برای خودم درست کرده بودم پشت میزم پیچیده بود که یکهو درِ چوبی رو باز کرد و اومد تو؛رسما هیچی لباس گرم تنش نبود...یه تیشرت ازادِ سفید رنگ و شلوار گشادی که قهوه ای روشن بود؛موهاش تا بین کتف هاش بود و روشون برف نشسته بود،نوک بینی ش قرمز بود و سعی داشت با نفس هاش دستای سفید و ظریفش رو که حالا یخ زده بود گرم کنه.
صدامو صاف کردم که برگشت و چشم تو چشم شدیم؛لب هاش میلرزید و سردش بود.پرسیدم:خوبی؟وسط راهت خوردی به برف؟
دخترک عطسه کوتاهی کرد و لبخندی زد:اوه...آره؛میتونم اینجا باشم تا بیان دنبالم؟هشداره طوفان دادن...برم بیرون میمیرم!
لبخند گشادی زدم:البته! توی این هفته تو اولین مشتری منی...اینجا خیلی تنهام.
دخترک نگاهی به دیوار های چوبی کرد:اینجا...اینجا....محشره!
خندیدم:محشر تر هم میشه.
و بعد گرامافون کوچکم را روشن کردم و یک اهنگ کلاسیک قدیمی گذاشتم؛همانی که وقتی با جولیا آشنا شده بودم باهم گوش میدادیم.
دخترک محو و مبهوت دوری توی مغازه ام زد و گفت:وای خدایا! مثل تو قصه هاست...این اهنگ،میز های چوبی،بوی قهوه ای که میاد،این پاکت های کاغذی و این کیک های توت فرنگی وانیلی!
از اینکه انقدر خوشش آمده بود خوشحال شدم:میتونی هر روز بیای اینجا!
لبخندی زد و بلافاصله جدی شد:آخ...ممکنه تلفن‌تون رو بهم قرض بدین؟باید زنگ بزنم.
رفت پشت قفسه های چوبیِ شمع ها تا با تلفن تماس بگیرد...صدایش را شنیدم که میگفت:اوه اولیور.‌.خواهش میکنم بابا خودت بیا!اوه نه سرگرد رو چیکار داری؟اصلا پیاده میام! چی؟ نه... بهش زنگ نزننن....
و بعد تلفن را نا امیدانه سر جایش گذاشت و خواست برگردد که شانه اش محکم به قفسه خورد و شمعی که طرح اژدهایی چینی داشت افتاد و نصف شد.

[خارج از کلیسا:")⚘] سه شنبه, ۳۰ آذر ۱۴۰۰، ۰۶:۱۸ ب.ظ ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌ ۶ نظر

من هرشب رآ با ارزوی دوباره در خواب دیدنت میگذرانم...

امشب چه فرقی دارد ؟

یک دقیقه بیشتر تورا آرزو میکنم=).

یلداتون شاد:)♡